آخرین روزهای اشتفان سوایگ
درباره نویسنده لوران سکسیک:
لوران سکسیک (Laurent Seksik) نویسنده کتاب آخرین روزهای اشتفان سوایگ، (متولد نیس، 1962) نویسنده فرانسوی است. او که یک پزشک شاغل بود، اولین رمان خود را در سال 1999 منتشر کرد. او بیشتر به خاطر سه گانه رمان های تاریخیاش شناخته میشود: Les derniers jours de Stefan Zweig، Le cas Eduard Einstein و Romain Gary s’en va-t-en guerre. او همچنین بیوگرافی آلبرت انیشتین را منتشر کرده است. The Last Days of Stefan Zweig برای صحنه و صفحه نمایش اقتباس شده است و توسط آندره نافیس ساحلی به انگلیسی ترجمه شده است.
درباره کتاب آخرین روزهای اشتفان سوایگ:
نیویورک تایمز: «این رمان داستان واقعی نویسندهای را توصیف میکند که گذشته برایش زندهتر از حال است و نویسنده احساسات و عواطف اشتفان را ماهرانه به تصویر میکشد؛ بهگونهای که خواننده بهسادگی توان همدلی با او را پیدا میکند.»
اشتفان سوایگ رماننویس، روزنامهنگار و زندگینامهنویس برجستهای بود که در بیستوهشتم نوامبر 1881 زاده شد و هنگامی که شصتویک سال داشت، در سال 1942 به زندگی خود پایان داد. سالهای پایانی عمر او با جنگجهانی دوم و مصائب آن همزمان شد. سوایگ برای اینکه از گزند نیروهای نازی در امان باشد، ابتدا به بریتانیا و سپس به آمریکا مهاجرت کرد. بااینحال، بهسبب مشکل تنفسیِ همسرش، لته، راهی برزیل شد و پتروپولیس را برای زندگی انتخاب کرد.
در سالهای مهاجرت و سرگردانی، نوشتهها و یادداشتهایی از این نویسنده باقی مانده که لوران سکسیک با بهرهگیری از آنها، زندگینامهی داستانی وی را به نگارش درآورده. کتاب آخرین روزهای اشتفان سوایگ شرح احوال این هنرمند را در شش ماه پایانی عمرش نشان میدهد و احساسات فروخفتهی او را برای مخاطبان آشکار میسازد.
قسمتی از کتاب آخرین روزهای اشتفان سوایگ:
اشتفان حالا که بیدار بود به سرنوشت فریدریکه روت فکر میکرد. گشتاپو دنبال همسر روت گشته بود که به شیزوفرنی مبتلا بود، بیهوده در برلین دنبالش میگشتند و به کمک خبرچینان در مونیخ پیدا شده بود. در محفل تبعیدیان تعریف میکردند که چطور آدمهای گشتاپو او را در آپارتمانی کوچک و متروک غافلگیر کرده بودند، مچاله و ساکت، در اتاقی غرقِ تاریکی. مأموران اساس مچهایش را گرفته بودند و وقتی دیده بودند زن مجنون خودش را به آنها آویزان میکند و از دهانش جیغهایی وحشتزده و طولانی بیرون میآید، با قنداق تفنگ کتکش زده بودند و آن تن کوفته را که هنوز نیمچه رمقی در آن بود با خود برده بودند.
او را به داخل کامیونی برده بودند که در آن دیوانههای دیگری حبس بودند. بعضیهایشان نعره میزدند و بعضیها در سکوت فرورفته بودند. کامیون از میان بیشهها و جنگلها حرکت کرده بود، تا اینکه رسیده بود به عمارتی مجلل در نزدیکی لینتس، بیمارستان روانی لینتس، مؤسسهای بسیار مشهور در اواخر سالهای 1920. خانم روت در اتاقی به هوش آمده بود که در آن ده دوازده دیوانه تلنبار شده بودند. در میان فریادهای وحشت آمده و او و دیگر قربانیان را برده بودند. خانم روت را به اتاقی عریان برده بودند و در راستای برنامهی نازی Aktion T4 که هدفش از بین بردن بیمارهای روانی از طریق تزریق استریکنین بود، فریدریک روت به قتل رسیده بود.
سوایگ برخاست و یکبار دیگر به یاد دوستش افتاد. دستکم از این ماجرا بیخبر مانده بود.
بلیتی برای ریو گرفته بودند. قطار ساعت ده از پتروپولیس حرکت میکرد. برای ناهار به آنجا میرسیدند. روی سکوی خلوت ایستگاه کوچک منتظر مانده بودند، اشتفان با کت و شلوار نخودیرنگش و لوته با لباسی نخی به رنگ آبی روشن. اشتفان زیر بغلش پوشهای حجیم داشت. نگاههایی پرتشویش به اطرافش میانداخت.
لوته به تمسخر گفت: «میدانید که، کسی چیزی ازتان نمیدزدد.»
این کنایه باعث شد لحظاتی سگرمههایش را باز کند، بعد دوباره همان حالت عبوس را به خود گرفت. دو نوجوان مقابلش از فاصلهای چند متری گذشتند و به آن طرف ایستگاه رفتند. اشتفان سه گام به عقب برداشت و پوشه را محکم چسبید.
«خطری وجود ندارد. چه کسی میآید دستنوشتهتان را بدزدد؟ مردم اینجا آنقدر ندارند که شکمشان را سیر کنند.»
لوته دستش میانداخت، اما میدانست آن دستنوشته چقدر مهم است. ترسش را از اینکه مبادا از دستش بدهد درک میکرد. چیزی که میان دستهایش نگه داشته بود بهنوعی زندگیاش بود. آن کتاب دنیایی را شرح میداد که جز در خاطرهی عدهای جای دیگری وجود نداشت. این دنیا نابود شده بود. جز او چه کسی میتوانست آن روزگار مرده را شرح دهد؟ چهکسی نبوغش را داشت که آن شکوه و عظمت را از نو زنده کند؟ او آخرین فرد بود، فقط او بود که میتوانست این روشنایی را به نسلهای بعد منتقل کند. این کتاب نوعی یادگار بود.
لوته تکتک جملاتش را میشناخت، تکتک فصلهایش را. بعضی از سطورش در ذهنش حک شده بودند: «ای خاطرات من، حرف بزنید و برایم انتخاب کنید و دستکم بازتابی از زندگی را پس بدهید، پیش از آنکه در ظلمات غرق شود.» لوته همهی کتابهایش را خوانده بود. او چیزی تا این حد زیبا، تا این حد عمیق، تا این حد تابناک و اندوهبار ننوشته بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.