و ادامهی داستان
درباره نویسنده سارا دسن:
سارا دسن (Sarah Dessen) نویسنده کتاب و ادامهی داستان، در ششم ژوئن سال 1970 در اوانستون، ایلینویز متولد شد، پدر و مادرش آلن و سینتیا دسن هستند، که هر دو استاد دانشگاه در دانشگاه کارولینای شمالی بودند، به تدریس ادبیات شکسپیر و ادبیات کلاسیک میپرداختند. او درباره خودش میگوید که از وقتی به یاد دارم بسیار کتاب میخواندم و همیشه مینوشتم.
سارا دسن را با رمانهای موفقش میشناسند. او تاکنون سیزده رمان نوشته که همه در فهرست آثار پرمخاطب بازار کتاب آمریکا جای دارد. رمانهای او روایتگر دنیای جوانان و دغدغههایشان و فاصلۀ حسیشان در خانوادههاست.
درباره کتاب و ادامهی داستان:
“اما” راوی داستان کتاب پیش رو است، دختر بسیار جوانی که مادرش را در اثر مصرف بالای مشروب از دست داده و اکنون پدرش زندگی جدیدی را با زنی شاداب و خندان آغاز می کند. سال ها پیش، پدر و مادر “اما” از هم جدا شدند و پس از آن دختر همراه پدرش در خانه مادربزرگ که نانا صدایش می زنند ساکن شد. حالا بعد از گذشت سال ها، “اما” خوشحال است که قرار است مادربزرگ نفسی راحت بکشد و خانه اش را دوباره آن طور که دوست دارد سر و سامان بدهد، چون قرار است بعد از این او، پدرش و تریسی در خانه ای جداگانه زندگی کنند. هرچند مادربزرگ از این مسئله اظهار ناراحتی می کند و از دلتنگی صحبت می کند اما دختر خیلی خوب می داند که نانا سال های سختی را به خاطر آن ها پشت سر گذاشته است. “اما” از قایق و قایقرانی متنفر است درست برعکس پدرش و تریسی، او خوشحال است که بالاخره پدر زنی را پیدا کرده که علایق مشترکی با هم دارند و می توانند در کنار هم از تفریح کردن لذت ببرند، چیزی که مادرش سال ها از مرد دریغ کرده بود.
در خاطرات کودکی “اما” همیشه داستان هایی سرک می کشند که به دریاچه ای زیبا گره خورده اند، دریاچه ای که مادر با علاقه از آن می گفت و برای داستان گویی ترجیح می داد تنها از آن بگوید، از دریاچه و دختری که مدت زیادی را در کنار آن سپری می کرد.
داستان از شب ازدواج تریسی و پدر “اما” آغاز می شود؛ برایان، بریجیت و “اما” سه دوست صمیمی و قدیمی هستند که همگی هیجان زده از این جشن مشغول خوش گذرانی اند؛ قرار است عروس و داماد برای ماه عسل به یونان بروند و “اما” مدتی را در کنار بریجیت و خانواده اش سپری کند…
قسمتی از کتاب و ادامهی داستان:
«اما مامان هیچ وقت چیزی دربارهی این مراسم به من نگفت.»
«خب، برای اینکه هیچ کدوم از اون دو شب، به ما خوش نگذشت.»
«مگه چه اتفاقی افتاد؟»
پدرم باز مکث کرد. با اینکه او را نمیدیدم، احساس کردم این بار سکوت او متفاوت است. انگار میخواست حرفی بزند، اما دربارهی اینکه چگونه بگوید و از چه واژههایی استفاده کند، مردد است.
«خب، میدونی… هروقت ما میرفتیم کلوب، مامانت میرفت بیرون. اون خیلیها رو اونجا میشناخت و وقتی هم میرفت بیرون عصبی میشد… هر وقت هم عصبی میشد…»
من به پدرم کمک کردم تا بتواند راحتتر به سخنان خود ادامه دهد.
«وقتی عصبی میشد، بیشتر مشروب میخورد…»
«چی بگم؟ آره.»
با اینکه این بار، بخشی از حرفهایی را که میخواست به زبان آورد، خودم درست مثل لقمهی جویده در دهان پدرم گذاشته بودم، باز هم ادامهی صحبت در این مورد برایش دشوار به نظر میرسید. او حتی تلاش میکرد به این گفت و گو ادامه ندهد. معلوم بود که نمیخواست دربارهی مادرم سخنان ناجوری به زبان آورد. انگار قصد داشت مادرم را، حداقل در این مورد، اصلا به یاد نیاورد. این با آنچه از سلست، میمی و سایر اعضای خانوادهی مادریام در اینجا، دیده بودم تناقض داشت. برای آنها آنچه از مادرم و من به خاطر میآوردند جزئی از زندگی ما بود.
هم پدرم و هم خانوادهی مادرم مرا دوست داشتند. اما هریک شیوهی خاص خود را برای دوست داشتن من و مادرم داشتند. اعضای خانوادهی مادرم تلاش میکردند همه چیز را، حتی با جزئیات، به خاطر آوردند. اما پدرم، درست برعکس، سعی داشت بسیاری از رویدادهای مربوط به مادرم و مرا مسکوت باقی بگذارد و از آنها سخن نگوید. شاید بتوانم بگویم من از زمانی که به اینجا آمده بودم با دو نوع دوست داشتن مواجه شده بودم. یکی با خاطره و دیگری با فراموشی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.