ویلا اربل (جنگ جهانی دوم، فرار و خانهای در فرانسه)
درباره نویسنده رزماری سالیوان:
رزماری سالیوان (Rosemary Sullivan) نویسنده کتاب تاریخ تفکر سیاسی چین، زادهی سال ۱۹۴۷، شاعر و زندگینامهنویس کانادایی است. سالیوان پس از اخذ مدرک دکتری، به فرانسه نقل مکان کرد و در دانشگاه دیژون و اندکی بعد در دانشگاه بوردو به تدریس مشغول شد. او دو سال بعد برای تدریس به دانشگاه ویکتوریا رفت و در سال ۱۹۷۷ به تدریس در دانشگاه تورنتو پرداخت.
درباره کتاب ویلا اربل:
پابلیشرز ویکلی: «رزماری سالیوان فراتر از محدوده اربل میرود تا داستان کاملتری از فرانسه را در طی سالهای پرتنش از 1933 تا 1941 بیان کند. . . یک داستان تکان دهنده از فداکاری بزرگ در زمانهای پرآشوب.»
این کتاب از ۶۵ فصل «راه فرار»، «عکس»، «مهمانی شام»، «وارث»، «کارمند جوان در ادارهی پلیس»، «شبی در آپارتمان الکساندر ورث»، «شورشهای پاریس»، «روی ابرها»، «کنگره و قضیهی ویکتور سرژ»، «دوستان ابدی»، «نمایشگاه پاریس»، «پیکاسو و آخرین تمرین»، «هنر منحط»، «آنشلوس یا پیوست اتریش»، «اربابرجوعهای ورین فرای»، «شهر سایهها»، «واقعیتِ موجود»، «مگر من نگهبان برادرم هستم؟»، «محتاج خوشگذرانی»، «احضار»، «جنگ تصنعی»، «شرم»، «کابوس یک نفر»، «طنز سیاه»، «عقبنشینی: عملیات دینامو»، «سقوط پاریس»، «ترس»، «تسلیم»، «کارتپستالهایی از منطقهی آزاد»، «بچه را نجات بده»، «مارسی I»، «دور هم جمع میشوند»، «مارسی II»، «آمریکاییِ ساکت»،
«اورسولا یعنی انگلستان؛ هاینریش یعنی فرانسه»، «خانوادهی فیتکو»، «روابط.»، «قاتل»، «کارکنان جدید CAS»، «ویلا اِربِل»، «بعدازظهرهای یکشنبه: شورش»، «اسپِرویزا»، «مارسی III»، «فرمانده»، «اعتراض میکنیم و تمام حقوقمان را محفوظ نگه میداریم»، «ماهعسل»، «گزارش پلیس»، «فریزر»، «بخش ویزا: وزارت امورخارجه»، «انتظار در ویلا»، «کشیدن گرهی طناب دار»، «هنردوست»، «بلوار گاریبالدی»، «دستگیر شد»، «قلب سیاهم»، «مناطق گرمسیری غمانگیز»، «آرام گرفتن»، «آخر بازی»، «محفظهی برداشت فشار»، «ویلای خالی»، «مقاومت» و … تشکیل شده است.
قسمتی از کتاب ویلا اربل:
کمی از ۴ صبح بیست و پنجم سپتامبر سال ۱۹۴۰ گذشته بود که لیزا فيتكوا در مسافرخانهی شهر بندری بانيول-سور-مر را باز کرد و با نگرانی خیابان پونیک دل مس را تا بالا نگاه کرد. بعد از هفت سال فراری بودن، به راحتی میتوانست وحشتش را مهار کند. به بندر نگاه کرد که آن طرف خیابان بود و به صدای موجهایی که خودشان را به ساحل میکوبیدند گوش سپرد. سعی کرد نفس کشیدنش را با آن ریتم آرام بخش هماهنگ کند. به شهرداری در میدان مرکزی نگاهی انداخت. ژاندارمها تا چند ساعت بعد نمیرسیدند. متوجه شد بالای خیابان، سمت راست، کارگران تاکستان از خانههایشان بیرون میآیند. وقت رفتن بود.
الیزا به سمت دو نفری برگشت که پشتش بودند و به آنها گفت صندلهایی را که برای بالا رفتن از ناهمواریهای کوه نیاز دارند بپوشند. با اشاره از آنها خواست پشت سرش بیایند و بهشان یادآوری کرد صحبت نکنند. لهجهی آلمانیشان آنها را لو میداد. لیزا زن را نمیشناخت، اما باور داشت میشد اعتماد کند که به اعصابش مسلط بماند. پسر که فقط شانزده سال داشت، آن قدر در زندگی سختی دیده بود که میفهمید چه خطری تهدیدشان میکند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.