هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمان آرا
درباره نویسنده محسن آزرم:
محسن آزرم نویسنده کتاب هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمان آرا، در سال 1357 در تهران متولد شد. پس از گذراندن دوره متوسطه در دبيرستان فرهنگ به دانشگاه رفت و در رشته حقوق قضايي به تحصيل پرداخت. او فعاليت مطبوعاتي را از سال 1373 آغاز كرد و موفق به تأليف و ترجمه مقالات و اشعار مختلف شد كه در نشريات گوناگون به چاپ رسيدند. آزرم از سال 1377 بعنوان منتقد به فعاليت در روزنامهها و مجلات پرداخت و فيلمنامه «انجمن شاعران مرده» را نيز ترجمه كرد. او پیش از این “مرد سوم”، ” فیلم کوتاهی درباره دیگران” و “مثل عکس سیاه و سفید (۱۰۰ نامه فرانسوا تروفو) ” را به رشته تحریر درآورده بود.
درباره کتاب هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمان آرا:
“هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمان آرا” یک زندگی نگاره است. این فیلمساز که “بوی کافور عطر یاس”، “خانهای روی آب”، “یه بوس کوچولو”، “خاک آشنا”، “شازده احتجاب”، “دلم میخواد” و “حکایت دریا”، بخشی از کارنامه هنری او محسوب میشوند، در این کتاب مروری بر فیلمهای خود داشته است.
محسن آزرم درباره نوشتن این کتاب گفته است: “همهچیز شاید از نُهسال پیش شروع شد؛ چندهفتهای مانده به تولد هفتادسالگی. قرارمان گفتوگویی بود درست دربارهی هفتادسالگی؛ اینکه آدم در این سن کجا میایستد و دنیا را چهطور میبیند. حرفهایمان که تمام شد گفتم کاش این زندگی پُرماجرا روی کاغذ بیاید و هنوز جملهام تمام نشده بود که گفتند چرا خودت آن را نمینویسی؟ یکی دو گفتوگوی بعدِ آن هم اشارههایی به این زندگی مکتوب داشت، اما روزنامه و مجله اجازهی چنین کاری را نمیداد؛ وقت میخواست. قید روزنامه و مجله را که زدم دوباره گفتند شروع نمیکنی؟
شروع کردیم. هشتادوچند ساعت گفتوگوی تازه و ده دوازدهساعت گفتوگوی قبلی و سر زدن به مجلهها و روزنامهها و کتابها و همینطور قرارهای بعدی و پُر کردن جاهای خالیای که جای دیگری پیدایشان نمیکردم.
کتاب از دلِ اینها درآمد. بارها نوشته شد. قرار نبود گفتوگو باشد؛ قرار بود روایتی خود زندگینامهای باشد؛ یا آنطور که اول فکر کرده بودم زندگینگاره. قرار شد نظم و ترتیب کتاب همانقدر که خطی و تقویمیست، خطی و تقویمی نباشد و هربار یافتن نکتهای و گپ زدن در موردش مسیر را عوض میکرد.”
قسمتی از کتاب هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمان آرا:
آخرین فیلم؟ حرفش را هم نزنید
گاهی از من میپرسند در این سنوسال اینهمه انرژی را از کجا میآورید؟ جوابم این است که از کار مداوم. این را که میشنوند میگویند شما که هر سال فیلم نمیسازید؛ سریال هم نمیسازید. من هم میتوانستم مثل خیلی از دوستوآشناهای قدیم و جدید سریالهای تلویزیونی یا فیلمهای سفارشی بسازم، احتمالاً خیلی هم بهتر از آنها میساختم، اما حاضر نیستم از سربالایی تلویزیون بالا بروم.
دلیلش هم این است که حاصل کار، نتیجهای که میماند، چیزی که مردم قرار است ببینند، برایم مهمتر از خیلی چیزهاست. نهایتش ممکن است یکی دو فیلم دیگر بسازم که تازه بعد از تمام شدن کار هیچ بعید نیست مدیران تازهای از راه برسند و با دیدنش ابروهایشان را درهم کنند و دلورودهاش را درآورند و جنازهٔ بدشکلی را به اسم فیلم تحویلم بدهند. واقعاً میارزد به خاطر دو سه فیلم بیشتر، به خاطر اینکه یکی دوبار دیگر در جشنوارهها شرکت کنم، چیزهایی را که دوست ندارم بسازم؟
دلورودهٔ خاکآشنا را واقعاً بیرون کشیدند. فیلمی که براساس فیلمنامهٔ تصویبشده ساخته شده بود، فیلمی که فیلمنامهاش را اولِ کار تصویب نمیکردند، دو سالِ تمام معطل شد؛ بدون اینکه توضیح بدهند چه مشکلی دارد. با اینهمه چهارتا سکانس اصلی فیلم را درآوردند و گفتند بدون این چهارتا سکانس میتوانید نمایشش بدهید. بدون این چهارتا سکانس؟ این چهارتا سکانس که در فیلمنامه هم بود. فیلمنامه را هم که خوانده بودند. همان وقت میشد به این سکانسها گیر داد.میشد از نمایش آن فیلم چشمپوشی کرد، اگر پای حق دیگران در میان نبود. اما مالک فیلم که من نبودم. سرمایهگذاری داشت که دلش میخواست فیلم روی پرده برود. بازیگرانی داشت که دلشان میخواست بازیشان دیده شود. سعی کردیم کنار بیاییم. باید کنار میآمدیم. کنار نیامدند. صبر کردیم و چشمبهراه نشستیم. اکران فیلم را هم گذاشتند درست بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸؛ روزهایی که هیچکس حوصلهٔ فیلم دیدن نداشت.
هیچوقت آدم بدبینی نبودهام، یعنی سعی کردهام بدبین نباشم، ولی به نظر میرسید همهچیز طوری طراحی شده که سه هفتهٔ نمایش فیلم بیفتد در ماه رمضان و فروشش کمتر از آن چیزی شود که حدس میزدیم. هر کاری از دستشان برمیآمد انجام دادند که فیلم را زمین بزنند، که خاکآشنا دیده نشود. میخواستند فیلم فروش زیادی نداشته باشد، حقوق نمایش خانگیاش را هم به ارزانترین قیمت بخرند و خلاصه تبدیل شود به یک شکست بزرگ. احتمالاً به این فکر میکردند که با دیدن این چیزها آنقدر افسرده میشوم که در همهٔ مصاحبهها میگویم خاکآشنا آخرین فیلم من است و بعد از این فیلمِ دیگری نخواهم ساخت.
اما اشتباه میکردند. با خودم قرار گذاشتم که صبر کنم. باید صبر میکردم. مطمئن بودم این مدیر فقط چهار سال روی آن صندلی مینشیند. کاری را کردم که مطمئن بودم درست است. در همهٔ مصاحبهها دربارهٔ ممیزی سلیقهای مدیران حرف زدم و دستآخر گفتم کار برای من مثل یک سپر است در دفع مشکلات. به من انرژی میدهد با انگیزهٔ بیشتری به سینما فکر کنم؛ به چیزی که در همهٔ این سالها زندگیام به آن گره خورده. از روزی که خودم را شناختهام سینما یکی از مهمترین بخشهای زندگیام بوده. آن شصت درصد پوستکلفتی این وقتها به دردم میخورَد. همیشه باید ادامه داد. ادامه میدهیم. از اول شروع میکنیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.