نجات یافتگان مجموعه وقایع کلاغیه واقعهی سوم
درباره نویسنده کلم مارتینی:
کلم مارتینی (Clem Martini) نویسنده کتاب نجات یافتگان، زادهی 25 آگوست 1956، نویسندهای کانادایی است. او علاوه بر داستان نویسی، به نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه نیز اشتغال دارد و مدرس تئاتر در دانشگاه کلگری نیز هست. مارتینی به همراه همسر و دو دختر خود در شهر کلگری کانادا زندگی میکند.
مارتینی در یک مرکز بازپروری در کلگری، درام و نمایشنامهنویسی را به نوجوانان و جوانانی درست میداد که در اثر مشکلات خانوادگی و اجتماعی به بزهکاری روی آورده بودند. وی در کودکی عاشق حیوانات، طبیعتگردی و کتاب خواندن بود. او پس از کسب موفقیتهایی در داستاننویسی، به نمایشنامهنویسی نیز پرداخت. تعلّق خاطر او به حیوانات، در بسیاری از نمایشنامههایاش آشکار است.
افزونبر نمایشنامهها و کتابهای مربوط به تاریخ تئاتر و درام و آموزش نمایشنامهنویسی که از مارتینی منتشر شده، یکی از تأثیرگذارترین کتابهای او، کتاب خاطرات مصوری است که او نوشته و برادرش اولیویر تصویرسازی کرده است. این کتاب داروی تلخ نام دارد. این اثر، در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است و به شرح زندگی و مشکلات پزشکی، خانوادگی و اجتماعی آنها میپردازد.
این نویسنده، برای کتابها و نمایشنامههایش جوایز ایالتی و ملی بسیاری گرفته است. بیشتر نمایشنامههای او اجراهایی موفقی نیز داشتهاند. او از سال ۲۰۰۸ به ریاست دپارتمان درام در دانشگاه کلگری منصوب شده و در کنار آن، به تدریس نمایشنامهنویسی، فیلمنامهنویسی و تئاتر (بهویژه به نوجوانان) میپردازد.
درباره کتاب نجات یافتگان:
دیلی اکسپرس: «مارتینی میداند چطور روایت را بسازد و تعلیق بیافریند . خواننده را تا آخرین جملۀ کتاب کنجکاو نگه دارد. کتاب روایتی قوی و مسحورکننده دارد.»
«وقایع کلاغیه» سهگانۀ کِلم مارتینی دربارۀ زندگی کلاغها است که ناشری معتبر در کانادا در سال ۲۰۰۴ آن را منتشر کرد. این مجموعه تاکنون جایزههای معتبری را در کانادا و آمریکا از آن خود کرده است و تحسین منتقدان ادبی را هم برانگیخته است. چاپهای بعدی این سهگانه را انتشارات معتبر بلموزبری (ناشر کتابهای هری پاتر) منتشر کرده است.
منبع الهام مارتینی برای نگارش این مجموعه، دستههای بزرگ کلاغهایی بوده که او در روزهایی که منتظر بازگشت دخترش از مدرسه بوده، میدیده است. مارتینی چنان شیفتۀ زندگی جمعی کلاغها، روحیه و خُلقوخویشان، و هوشمندی و همیاریشان شد که پس از سالها نمایشنامهنویسی، برای نخستین بار و پس از تحقیق و مطالعات بسیار در زندگی کلاغها، دست به نوشتن رمان زد. موفقیت فوقالعادۀ کتاب اول این سهگانه با عنوان خودسران و جوایزی که نصیبش شد، طی دو سال و با انتشار کتابهای دوم و سوم این سهگانه (طاعونزدگان و نجاتیافتگان) تکمیل شد.
هر یک از کتابهای این مجموعه راوی و داستان مستقلی دارند، اما شخصیتهای هر سه کتاب کلاغهایی هستند دارای هوش و شعوری انسانی، با فرهنگ و آداب و رسوم و باورهای خاصی که به آنها نسبت داده شده. جدا از تحقیقات دامنهدار نویسنده در زندگی کلاغها، این سهگانه بیش از هر چیز ریشه در باورها، افسانهها و اسطورههای بومیان سرخپوست آمریکای شمالی دارد. سهگانهای که حرفهای زیادی برای زندگی و زمانۀ امروز ما آدمها دارند، حرفهایی که بهراستی محدودۀ سنی و جغرافیایی نمیشناسد.
قسمتی از کتاب نجات یافتگان:
برای اینکه از خودم ابتکار عملی نشان داده باشم، صدف سیاهی را از مرغ دریایی چاقوچلهی گیجی قاپیدم و بعد مجبور شدم تقریباً تا آغاز زمان پرواز کنم و برگردم تا نگذارم سه تا از رفقایش آن را از من پس بگیرند. وقتی عاقبت صدف را شکستم، گوشت داخلش آنقدر ناچیز بود که بعد از خوردنش گرسنهتر از قبل هم شدم. خردههای باقیماندهاش را با غیض دور ریختم.
همانطور که تکهی نوچی از پوستهی صدف را از لای بال راستم بیرون میکشیدم، پرسیدم: «ایراد کارمان کجاست؟» و پوسته را دور انداختم.
کیپ جواب داد: «هیچجایش.» و با خستگی سر تکان داد و ادامه داد: «فقط مکانش اشتباه است. هم مکانش اشتباه است و هم تعداد مرغهای دریایی یک کم زیادتر از معمول است. دارد دیر میشود. بیا از ساحل برویم و برای خودمان لانهی راحتی در خشکی پیدا کنیم و آنجا هم کمی دنبال غذا بگردیم.»
باز به سمت غرب برگشتیم تا اینکه ردیفی از درختان بلوط پیدا کردیم و رویشان فرود آمدیم. همگی خسته و عصبی بودیم. بعضیهامان سرفهشان بند آمده بود اما هنوز ضعف داشتند. باقی هم تازه به این بیماری مبتلا شده بودند و از روزهای پیش رو وحشت داشتند. همانطور که روی شاخه نشسته بودیم، به صداهای گوشخراش و خسخسهای پیچیده در میان درختان گوش سپرده بودم و در بحر فضای غمبار اطرافمان فرو رفته بودم.
تا اینکه بالاخره به حرف افتادم: «نمیخواهم غُر بزنم…»
کیپ غرید: «خوبه. پس غر نزن.»
ولی من اصرار داشتم حرفم را بزنم: «ولی آخه عاقلانه است که همینطور راهمان را به سمت جنوب ادامه بدهیم؟» کیپ شمرده، انگار که دارد با یک جوجهی تازهپرواز حرف میزند، برایم توضیح داد: «باید به اندازهی کافی دور شویم. آنقدر که در باور آن گروه گردهمآمده هم نگنجد که توانستهایم اینقدر دور برویم.»
«خب، من خودم هم باورم نمیشود که اینهمه دور رفته باشیم!»
کیپ که داشت با نوک زدن به بال و پَرش تمیزشان میکرد، سر بالا کرد نگاهم انداخت و گفت: «مشکلی هست؟»
گفتم: «هیچکس این منطقه را نمیشناسد.»
«من خودم همه را تا اینجا آوردهام، خودم هم از اینجا میبرمشان.»
«من که نمیخواهم رهبری تو را زیر سؤال ببرم؛ هیچوقت هم این کار را نمیکنم. همه میدانند تو تنها کسی هستی که عشق لازم برای کنار هم نگه داشتن این گروه را داری. چیزی که من دارم زیر سؤال میبرم توانایی تو در سیر کردن شکم من است. هیچکس نمیداند کجا دنبال غذا بگردد. تو خودت این توانایی را داری که پرواز کنی بدون آنکه دنبال چیزی بهجز خاطرهی مبهمی از یک وعدهغذا باشی. من هم حسابی از این بابت تحسینت میکنم و بهت تبریک میگویم. ولی من چیزی میخواهم که کمی روالش منظمتر باشد. من بیشتر از آن نوع کلاغها هستم که احتیاج دارند هرروز غذا بخورند. و حتی گاهیوقتها چندین بار در روز. بنابراین، به من بگو که چقدرِ دیگر قرار است به سمت جنوب برویم؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.