متل سانداون
درباره نویسنده سیمون سنت جیمز:
سیمون سنت جیمز (Simone St. James) نویسنده کتاب متل سانداون، (زاده ۱۴ آوریل ۱۹۵۹) نویسنده پرفروش نیویورکتایمز است که به دلیل تألیف آثار جنایی-معمایی با محوریت زنان شهرت دارد. او بعد از بیست سال فعالیت در برنامههای تلویزیونی، شغل خود را برای نوشتن تمام وقت ترک کرد که دستاورد آن جوایز و معرفی شدن بهعنوان نامزدی بسیاری از جوایز و افتخارات و همچنین محبوبیتی جهانی در میان خوانندگان است.
از کتابهای پرفروش و پرطرفدار سیمون سنت جیمز میتونیم «دختران در هم شکسته» و «پروندههای راکد» و به شما عزیزان معرفی کنیم.
درباره کتاب متل سانداون:
متل سان داون روایتی ترسناک، معمایی و هیجانانگیز از متلی است که مدتهاست اوضاع در آن بهدرستی پیش نمیرود و کارلی کرک قرار است دلیل آن را متوجه شود.
کتاب «متل سان داون» رمانی اسرارآمیز است که داستان دو زن را روایت میکند، یکی در عصر حاضر و دیگری در دهه 1980، که خط داستانی هر دو نفر به متل سانداون در محله کوچک فل از نیویورک به یکدیگر متصل میشود.
در سال 1982، ویو دلانی به عنوان کارمند شیفت شبانه در متل سان داون مشغول به کار شد، اما زمانی که مهمانان شروع به ناپدید شدن میکنند، اتفاقات عجیبی رخ میدهد. ویو مصمم میشود که حقیقت تاریک متل و مرد مرموزی را که به نظر میرسد در پشت این ناپدید شدنها باشد، کشف کند.
در زمان کنونی، کارلی کرک به محله فل سفر میکند تا سعی کند معمای ناپدید شدن عمهاش ویو از متل سان داون در سال 1982 را حل کند. زمانی که کارلی در حال تحقیق در مورد گذشته متل است و سعی میکند راز ناپدید شدن ویو را کشف کند، ارتباطی بین این دو زن و رازهای تاریک متل بر ملا میشود.
این رمان یک داستان گیرا مملو از تعلیق و رمز و رازهاست. پر از پیچ و خمهای جذاب که خوانندگان را تا انتهای کتاب در حال حدس و گمان نگه میدارد.
قسمتی از کتاب متل سانداون:
شبی که همه چیز تمام شد ویوین تنها بود.
مشکلی نداشت تنهایی را ترجیح میداد. او به حقیقتی درباره شب کاری، در اینجا، در وسط ناکجا آباد، پی برده بود: همراه مردم بودن آسان اما تنهایی دشوار بود، مخصوصاً تنها بودن در تاریکی. کسی که میتوانست واقعاً تنها – فقط در معیت خودش و افکار خودش – باشد قویتر از هر کس دیگری بود، حاضرتر و آمادهتر.
با این حال در پارکینگ متل سانداون در فلِ نیویورک، پارک کرده بود. درنگ کرده بود. ترس آشنایی را حس میکرد. در کاوالیر قراضه اش نشسته بود و کلید در جاسوئیچی ماشین بود و بخاری و رادیو روشن، و کاپشنش را روی شانه هایش انداخته بود. به تابلو نئونی زرد و آبی و دو طبقه از اتاقهایی نگاه کرد که در دو نوار طولانی به شکل حرف ال قرار گرفته بودند. با خودش فکر کرد: نمی خوام برم اونجا. اما میرم. آماده بود، اما هنوز میترسید. ساعت ۱۰:۵۹ شب بود.
دلش میخواست گریه کند. دلش میخواست جیغ بکشد. احساس تهوع داشت.
نمی خوام برم اونجا.
اما میرم. چون همیشه این کار رو میکنم.
بیرون از ماشین، دو قطره باران نیمه یخ زده به شیشه جلویی برخورد کرد. در آینه جلو، کامیونی لک ولک کنان در جاده در حال حرکت بود. ساعت تیک تاک کنان به یازده رسید و اخبار رادیو شروع شد. لحظاتی دیگر دیرش میشد، اما اهمیتی نمی داد. هیچ کس او را اخراج نمیکرد. اگر سر کارش می رفت هم، کسی اهمیتی نمیداد. متل سانداون مشتریهای اندکی داشت و هیچ کدام هم متوجه نمی شدند که مسئول شیفت شب دیر کرده است. آنجا اغلب آن قدر ساکت بود که بیننده خیال میکرد هیچ وقت اتفاقی رخ نداده است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.