لمس
درباره نویسنده کلر نورث:
کلر نورث (Claire North) نویسنده کتاب لمس، با نام اصلی کاترین وب (Catherine Webb)، زاده 27 آپریل 1986، نویسندهی موفق فانتزی برای نوجوانان و بزرگسالان، است. کتابهایش نامزد جایزهی معتبر مدال کارنگی بودهاند و از پیشروان ژانر جدیدی است به نام «جادوی شهری». با این همه، کتابهایی که با نام کلر نورس نوشت، شهرت جهانی برایش آورد. کتابهای کلر نورس آمیزهای از مقولات فراطبیعی و خیالی است. هرچند بسیاری از منتقدان و خوانندگان اصرار دارند آثار کلر نورس را حاوی مضامین علمی تخیلی بدانند، بهتر است آثار او را از داستانهای فلسفی دانست که به ارتباط «تن انسان» با مسائلی ذهنی و انتزاعی نظیر جبر و اختیار و عدالت میپردازد. کلر نورس ساکن لندن است و از آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک فارغ التحصیل شده است.
درباره کتاب لمس:
کتاب لمس، داستان کپلر است، روحی که صدها سال پیش در نتیجه مرگ خشونتآمیز ایجاد شده. کپلر تنها با تصاحب کالبد افراد میتواند وجود داشته باشد، با این کار کنترل یک میزبان را به دست میگیرد و هیچ خاطرهای از زمان تسخیر خود باقی نمیگذارد. کپلر تنها نیست، ارواح زیادی در سرتاسر جهان پراکنده شدهاند. در کتاب داستان نبرد او با روح شیطانی به نام گالیله را میخوانیم. با این همه این ارواح هرگز نمیتوانند میزبان را به طور کامل تسخیر کنند. مسئله روح و افسانههای و داستانهای پیرامون آن، اینحا دستمایهای شده برای نورث تا یک اثر متفاوت ایجاد کند. نورث با ساختن دنیایی که بسیار واقعی به نظر میرسد، سنگ تمام نمیگذارد و این گواهی است بر دانش، تحقیق و خلاقیت محض او.
کپلر ، قهرمان این داستان است، روحی که زندگی انسان را به عنوان یک مرد آغاز کرده، اما در طول قرنها به حالت خنثیتری تبدیل شده. کپلر سالهای زیادی زندگی کرده است، اما همچنان بهطور باورنکردنی سادهلوح و بهطور باورنکردنی دلسوز است اما خودخواهیهای خودش را هم دارد. کپلر همیشه سعی کرده تا کوچکترین ردپای ممکن را (با هدف بهتر کردن زندگی میزبان) به جای بگذارد، اما همیشه باعث شده زندگیهای بسیاری را در این فرآیند نابود کند. واقعاً سخت است که با موجودی جاودانه مانند کپلر همدلی کنیم، مخصوصاً موجودی که آنقدر خودپسند است که نمیتواند آسیبی را که ایجاد میکند ببیند.
لمس یک پیروزی دیگر برای نورث است و اگرچه کپلر ممکن است به اندازه برخی دیگر از شخصیتهای نورث دوستداشتنی نباشد، داستان کپلر به اندازه داستانهای دیگر شخصیتهای نورث پرکشش است.
قسمتی از کتاب لمس:
سال ۱۹۵۸ بود. دخترک خودش را پیکاک معرفی کرده بود و وقتی در گوشم گفت: «میخوای بریم یه جای آروم؟»، گفته بودم بله. خیلی هم خوب است.
پنج دقیقه و نیم بعد پشت فرمان لینکلن بِیبی کروکش نشسته بود. سقف پایین بود و باد زوزه میکشید. همچون عقابی که در گردباد گیر افتاده باشد، به سرعت تپههای ساکرامِنتو را درنوردیدیم و همچنان که من به داشبرد چنگ زده بودم و به شیب تند زیر چرخهایمان نگاه میکردم، با جیغوداد گفت: «من عاشق این شهر نکبتیام!»
اگر حس دیگری به جز وحشت مطلق داشتم، شاید حرف بامزهای میزدم.
با دیدن شورولتی که داشت از سمت دیگر میآمد، فریاد زد: «عاشق مردم نکبتش هم هستم!» رانندهٔ شورولت همزمان روی ترمز و بوق کوبید و در همین هنگام ما مثل گلوله به سوی چراغهای تونل شتافتیم.
دخترک که سنجاقهای روی موهای طلایی موجدارش شل شده بود، نعره زد: «اون نکبتیها همهشون میگن “وای تو چه شیرینی عزیزم” و من هم میگم “شیرینی از خودتونه” و اونها میگن “ولی ما نمیتونیم اون نقش رو بهت بدیم، چون تو خیلی شیرینی، شیرینک” و من هم میگم “گم شین، نکبتیها!”.»
وقتی نور زرد تونل میان سنگها با گرمای خود ما را در بر گرفت، انگار که از حرفهای خودش لذت برده باشد، جیغی کشید و پدال گاز را محکمتر فشرد.
فریاد کشید: «همهتون برین درتون رو بذارین!» و موتور همچون خرسی که به تله افتاده باشد، غرید. «جرئتتون کجا رفته؟ جیگر لعنتیتون کو؟ اون تخمهای لعنتیتون کجا رفته، بدبختها؟!»
یک جفت چراغ پیش رویمان بود و به نظرم رسید که دختر در جهت اشتباهی ماشین را میراند. نعره زد: «برو درت رو بذار، خاکبرسر!»
چراغها به سویی منحرف شدند و دختر هم با آنها حرکت کرد. مثل شوالیهٔ نیزهداری خودش را با آنها همراستا کرده بود. چراغها دوباره منحرف شدند و چرخها جیرجیرکنان آنها را از سر راه کنار بردند؛ ولی دختر دوباره فرمان را پیچاند. مستقیم جلو میرفت. نه به جلو نگاه میکرد و نه از مسیر کنار میرفت. این شد که من، اگرچه بدنی را که آنزمان در آن بودم، تقریباً دوست داشتم (مرد بیستودوسالهای با دندانهای عالی)، مطلقاً قصد نداشتم در آن بمیرم. پس همچنان که به سوی مرگ میرفتیم، دست دراز کردم، انحنای بازوی برهنهٔ او را گرفتم و جابهجا شدم.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.