عذاب شبانه
درباره نویسنده ماریکه لوکاس رینفلت:
ماریکه لوکاس رینفلت (Marieke Lucas Rijneveld) نویسنده کتاب عذاب شبانه، (زادهٔ 20 آپریل 1991) در یکی از روستاهای برابانت شمالی در جنوب هلند، در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلاتش به اُترخت نقل مکان کرده و به نوشتن و دامداری مشغول است. او یکی از برجستهترین چهرههای تازه ادبیات هلند است. اولین مجموعه شعرش در سال ۲۰۱۵ برندۀ جایزۀ بودینگ هلند شد و روزنامه volkskrant او را استعداد سال نامید. در سال ۲۰۱۸ انتشارات Atlas Contact اولین رمان او را منتشر کرد و جایزه معتبر ANY را که به اولین رمان یک نویسنده تعلق میگیرد برنده شد و کتابش عنوان پر فروشترین کتاب سال را به دست آورد. نسخه انگلیسی اثر جایزه بوکر بینالمللی سال ۲۰۲۰ را از آن خود کرد. هیأت داوران رمان او را از میان ۱۲٤ کتاب و ۳۰ زبان که به زبان انگلیسی ترجمه شده بودند انتخاب کردند.
درباره کتاب عذاب شبانه:
وال استریت ژورنال: «این روایت دوران کودکی از غم و اندوه طاقت فرسا، جنون مذهبی، مرگ و محارم، ظلم و ناامیدی، به همان اندازه که در دل است، در دل احساس میشود. . . . قدرت رمان نه در توانایی آن در حیرت کردن، بلکه در ظرافت فشرده سبک ساده نویسنده – که به طور واضح توسط مترجم میشل هاچیسون منتقل شده است – است که واقعیتی محرمانه و قهرمان نوجوانی را تداعی میکند که از همان ابتدا باورپذیر و بدون مراقبت است. ما نزدیکی او را احساس میکنیم و از امنیت او میترسیم.»
کرکس ریویوز: «تأثیر غم و اندوه وصفناپذیر خانواده جاس 10 ساله پس از مرگ برادر بزرگتر محبوبش، با جزئیات دردناک و دردناکی در این اولین رمان شگفتانگیز بررسی شده است. . . . راوی خارقالعاده راینولد دنیای کوچکی از درد را توصیف میکند که دیدن آن سخت و نادیده گرفتن آن سختتر است.»
قسمتی از کتاب عذاب شبانه:
از ده سالگی دیگر کاپشنم را در نیاوردم آن روز صبح مامان یکی یکی بهمان پماد مالیده بود تا از سرما در امان بمانیم پماد پستان گاو که از یک قوطی بوگنای زرد بیرون می آمد و معمولاً فقط برای پستان گاوهای شیرده استفاده میشد، تا ترک نخورد، پینه نبندد و تودههای گل کلمی نزند در جعبه آن قدر چرب بود که فقط با دستمال سفره میشد بازش کنی بوی پستان آب پز میداد، همان قطعههای سفتی که بعضی وقتها توی قابلمه روی اجاق گازمان میدیدم با نمک و فلفل میپخت. از آنها میترسیدم، درست مثل بوی گند پماد روی پوستم. مامان انگشتهای گوشتالویش را توی صورتهایمان فرو میکرد مثل وقتهایی که دست میکشید روی پنیرهای گرد تا ببیند پوسته شان عمل آمده است یا نه. گونههای سفیدمان زیر نور چراغ آشپزخانه که پر از آن مگس بود برق میزد.
سالها بود میخواستیم آباژور بخریم، یکی از آن قشنگهایش که گل داشت، اما هر وقت یکی از آنها را در روستا میدیدیم مامان نمیتوانست تصمیمش را بگیرد. سه سال بود همین کار را میکرد. آن روز صبح هم که دو روز مانده بود تا کریسمس، شستهای لیزش را توی کاسه چشمهایم حس کردم یک لحظه ترسیدم آنقدر محکم فشار دهد که تخم چشمهایم مثل تیله تلقی بپرد به کاسۀ سرم و او بگوید: «وقتی چشمهایت همیشه دودو میزنند و هیچ وقت آنها را مثل یک مؤمن واقعی آرام نگه نمیداری همین میشود دیگر، به خداوند خیره نمیشـوی. هر آن ممکن است درِ آسمان…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.