صبحانه مسموم
درباره نویسنده لمونی اسنیکت:
لمونی اسنیکت (Lemony Snicket) نویسنده کتاب صبحانه مسموم، (متولد ۱۹۷۰) تحصیلاتش را به شیوهای نامعمول گذراند، جوانی پیچیدهای داشت و حالا هم بزرگسالی محزونی را سپری میکند. مجموعهی سیزده جلدی «بچه های بدشانس»، «آهنگساز مرده است» و «13کلمه» از کتابهایش هستند.
دربارهٔ لمونی اسنیکت این را باید گفت که هیچ جا نمیشود چیزی دربارهٔ او یافت بجز خود کتابها و البته سایتش که آدرسش را در آخر این مطلب مشاهده میکنید. این سایت به زبان انگلیسی نوشته شده و هیچ وبلاگ یا سایت دیگری دربارهٔ او خبری نمیدهند. تنها اخباری که طی سالهای جدید دربارهٔ او منتشر شده در کتابش مجموعه ماجراهای بچههای بدشانس در صفحات آخر یافت میشود که آنها هم چیز زیادی دربارهٔ او نشان نمیدهند. بسیاری از خوانندههای کتاب اسنیکت، خبرهای مربوط به او و تحقیقاتش را باور میکنند. اما بسیاری او را بک شخصیت دروغین میدانند.
درباره کتاب صبحانه مسموم:
گودریدز: «صبحانه مسموم اسنیکت، مطمئناً مورد توجه طرفداران او خواهد بود زیرا سبک نویسنده کاملاً منحصر به فرد است. . . . من از ساختار متمایز، چیزهای عجیب و غریب و تکرار لذت می برم. . . . برای خواندن سرگرم کننده آماده شوید.»
پابلیشرز ویکلی: «[اسنیکت] با یک رمان فلسفی دمدمی لذت بخش بازمی گردد… او در میان چیزهای دیگر به خاطرات… هنر نویسندگی میپردازد… [بازدید از] یک کتابخانه… زمینه را برای یک نتیجه گیری شگفت انگیز فراهم میکند. اسنیکت با تعاریف واژههای علامت تجاری خود، روایت را با هم ترکیب میکند… این موضوع طرفداران داستانسرایی منحصربهفرد اسنیکت را خوشحال میکند.»
قسمتی از کتاب صبحانه مسموم:
یک بار شعری خواندم که دریا را این گونه وصف کرده بود «دریا سراسر جعبهای پر از چاقو» و من هیچ وقت آن را فراموش نکرده ام. از این توصیف خیلی خوشم آمد و برایم بسیار عجیب بود، میدانید چرا، چون تا پیش از این شاعر، به فکر هیچکس دیگری نرسیده بود، وانگهی این نکته به قدری واضح و روشن است که شما هم تعجب میکنید چطور هیچ وقت به ذهن خودتان نرسیده. تمام نوشتههای خوب این چنین اند. به همین سبب یک کتاب محبوب به یک دوست قدیمی میماند و در عین حال به یک آشنای جدید، و به همین دلیل یک نویسندهی محبوب میتواند در آن واحد هم فردی آشنا باشد و هم غریبه ای مرموز.
اگرچه زمانی که کنار دریاچه زندگی میکردم هنوز سروده ی «دریا سراسر جعبه ای پر از چاقو» را نخوانده بودم، پشت پنجره مینشستم و تمام ذرات تیز و درخشان آب را نظاره میکردم، و در همان حال منتظر میماندم تا تُستر کارش را انجام دهد. آن زمان تنها چیزی که برای صبحانه دوست داشتم، یک لیوان آبمیوه بود با یک تکه نان تُست آغشته به مربا، بنابراین برای خودم آبمیوه میریختم و دو تکه نان را توی تُستر می گذاشتم، وقتی تکه های نان برشته میشدند، روی یکیشان مربا میمالیدم و از خانه میزدم بیرون و کنار دریاچه میرفتم و تکه ی دیگر را به غازها میدادم. آنها عاشق نان تست بودند و کل تابستان همانجا ماندگار شدند و هیچ کس هم دلیلش را نفهمید.
من به دو دلیل به آنها غذا میدادم: الف) چون غذا دادن به غازها را دوست داشتم و به نظر نمیرسید منصفانه باشد آنها را مجبور کنیم برای صبحانه دنبال جای دیگری بگردند صرفاً به این دلیل که سروصدایشان زیاد است و حمام مخصوص به خود ندارند، و ب) دوست داشتم رازی سر به مهر داشته باشم، در واقع اکنون که این دو گزینه ی الف و ب را مینویسم، میبینم که گزینه ی ب مهمتر از آن یکی است، در واقع گزینه ب همان گزینه ی الف است، همان راز مگویی که دوست داشتم داشته باشم.
جیم شدن یواشکی در طول صبح به قدری راز جالبی بود که چیزی نگذشت شروع کردم به جیم شدنهای یواشکی شبانه که حتی جالب تر هم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.