شهر رویایی مجموعه آرچر جلد سوم
درباره نویسنده دیوید بالداچی:
دیوید بالداچی (David Baldacci) نویسنده کتاب شهر رویایی، (زاده 5 اوت 1960 در ریچموند، ویرجینیا) نویسنده، فیلمنامهنویس، وکیل و رماننویس اهل ایالات متحده آمریکا است.
دیوید بالداچی نوشتن را از کودکی آغاز کرد. درست از زمانیکه مادرش به او یک دفتر خط دار داد تا داستانهایش را بنویسد. (بعدها وقتی برای این جرقه که روشنایی بخش مسیر نویسندگیاش بود از او تشکر کرد مادرش اعتراف کرد که دفتر را به او داده تا ساکت بماند. بالاخره مادران نیز هر از گاهی احتیاج به استراحت دارد.)
دیوید در سال 1996 اولین رمان خود با نام قدرت مطلق را منتشر کرد که این داستان در قالب فیلم به کارگردانی و هنرمندی کلینت ایستوود ساخته شد. در مجموع دیوید 43 رمان برای بزرگسالان نوشته که تمام آنها در کشورش و ردههای بینالمللی جزو پرفروشترینها بودهاند و تعدادی از آنها برای تولید آثار سینمایی و تلویزیونی به کار رفتهاند. آثار او به بیش از 45 زبان در بیش از 80 کشور در 150 میلیون نسخه در سراسر جهان بفروش رسیدهاند. همچنین از این نویسنده هفت اثر برای خوانندگان جوان به چاپ رسیده.
درباره کتاب شهر رویایی:
بیل کلینتون: «یکی از بهترین کتابهای بالداچی. کاراکتر عالی، داستان عالی، پرترهی عالی یک عصر.»
مایستری سایت: «اگر عاشق کارهای پلیسی با یک داستان و شخصیتهای پیچیده هستید، بیشک عاشق «شهر رویایی» میشوید. روایت بالداچی از هالیوود دهه پنجاه بوی ماندگی نمیدهد و بخش زیادی از این رمان معمایی درباره جاذبه عشق است.»
سیاتل بوک ریویو: «دیوید بالداچی هرگز در خلق یک داستان هیجانانگیز شکست نمیخورد… اکشن داستان فوقالعاده است. طرفدارهای بالداچی عاشق خط به خط این داستان خواهند شد.»
کرکس استار ریویو: «بالداچی تصویر زندهای از یک دوران نه چندان دور، دهه 1950 که دوران درخشان و خوبی نبود، اما خوراک خوبی را در اختیار قصههای جنایی ترسناک قرار داد، دربارهی زندگی انسانهای پولدار و فقیر، انسانهای امیدوار و ناامید و تمام مشکلاتی که یک کارآگاه خصوص میتواند با آنها روبهرو شود به ما میدهد. «شهر رویایی» یک داستان جنایی جذاب است. بالداچی به خوبی با جنبههای مختلف نوآر آشنا است.»
پراویدنس ژورنال: «من همیشه یکی از طرفدارهای پروپاقرص مجموعههای بالداچی بودهام و «شهر رویایی» علاقهام را دوچندان ساخت، دلیلش هم نبوغ بالداچی در قصهبافی روی پسزمینهای از دوران گذشته است. به غیر از بُعد نوستالژی، این داستانگویی در عالیترین سطح روایت میشود، داستانی پر از کاراکتر و قصهای که موی لای درزش نمیرود.»
پابلیشرز ویکلی: «به سومین کتاب از مجموعه آلوسیوس آرچر خوش آمدید… نثری قدرتمند که ریشه در آثار پلیسی سنتی دارد.»
سیاتل بوک ریویو: «دیوید بالداچی هرگز در خلق یک داستان هیجانانگیز شکست نمیخورد… اکشن داستان فوقالعاده است. طرفدارهای بالداچی عاشق خط به خط این داستان خواهند شد.»
ژورنال کتاب نیویورک: «بالداچی تا آخرین فصلهای کتاب از تعلیق کار کم نمیکند… خارقالعاده است.»
فلوریدا تایمز یونیون: «مانند قهرمان داستانش، بالداچی نیز عاشق جزئیات است، به خصوص جزئیات تنوع اجتماعی. بعد از خواندن چند صفحه احساس میکنید که در زمان سفر کردهاید و به آن سالها رفتهاید.»
لیزا گاردنر: «دیوید بالداچی یکی از پرفروشترین نویسندههای تمام دورانهاست.»
بوک لیست: «در مجموعه آرچر، بالداچی ثابت میکند که استاد ترسیم دوران پس از جنگ است. طرفدارهای بالداچی باید برای خرید «شهر رویایی» صف بایستند.»
پیپل: «دیوید بالداچی استاد داستانگویی است.»
قسمتی از کتاب شهر رویایی:
آن شب، آخرین شب سال 1952 و شب سال نو بود.
آلوسیوس آرچر سیساله، که زمانی یک سرباز تحسینشده با کلی مدال و افتخار بود و بعد به یک زندانی مفلوک تبدیل شده بود، حالا یک کارآگاه خصوصی با چندین سال تجربهی قابلتوجه تجسس در نیمهی تاریکتر زندگی بود.
او مشغول راندن یک خودروی دلاهی سقفکروکی، سرخ مثل خون، مدل 1939 بود که سقفش از داخل هم سرخ بود؛ چون او اینطوری دوست داشت. آن را کمی بیشتر از سه سال پیش با پولی که از راه قمار در (شهر) رنو به دست آورده بود، خریده بود. همچنین تقریباً چیزی نمانده بود که آن ماشین به قیمت جان آرچر تمام شود، اما او همچنان عاشق آن ماشین بود. اصلاً هر مردی که قلبش میتپید، نمیتوانست عاشق آن ماشین نشود؛ و همینطور هر زنی که از مردهای صاحب ماشینهای خوشگل خوشش میآمد.
حالا او داشت روی تپههای پر از پستی و بلندی لسآنجلس رانندگی میکرد. شهر به زیباترین شکل ممکن برای آغاز سال جدید، آذین و آماده شده بود. این یعنی اینکه گداهای منطقهی اسکید رو توسط جوجهپلیسهایی که هرچه بهشان دستور داده میشد موبهمو انجام میدادند، از سطح خیابانها جمع شده بودند و به فاحشههای خیابانی هم دستور داده شده بود که در معابر اصلی شهر آفتابی نشوند و تقریباً همهی مردم درِ سطلهای زبالهشان را گذاشته و دندانهایشان را مسواک زده بودند.
شهرداری حدود چهار میلیون ریسه لامپ، همین تعداد بادکنک و کاغذرنگیهای زیادی که برای بند آوردن اقیانوس آرام کافی بودند، خریده بود و تصویر تمام بازیگرهایی که با استودیوهای فیلمسازی قرارداد داشتند و حتی آنهایی که قرارداد نداشتند، در گوشه و کنار شهر دیده میشد. در حالی که آن شهر قطعاً نیمهی پنهان خودش را داشت، اما شهر لسآنجلس تمام ابزارها و انگیزههای لازم برای اینکه بهتر از هر مکان دیگری روی زمین سطحی و کمعمق رفتار کند، داشت.
اگر پول، شهرت یا هر دو را میداشتید، آنجا میتوانست مکان فوقالعادهای برای زندگی باشد، اما آرچر نه پولی داشت و نه شهرتی. در طول سالها، او روی تعداد زیادی از پروندههای سخت کار کرده بود و شاید بیشتر و بهتر از آنچه دلش میخواست، با آن شهر و مردمش آشنا شده بود.
آنجا شهری بود که تکتک رؤیاهای شما را میگرفت و بعد با خوشحالی آنها را درون بزرگترین چرخگوشت جهان میریخت و وقتی انسانهای مشهور، دیگر مشهور نبودند، رفتار این چرخگوشت حتی از این هم بدتر میشد؛ چون این آدمها قبلاً معنای واقعی زندگی را چشیده بودند؛ وقتی که به تعداد کافی، آدم روی صندلیها مینشست تا احساساتیشدنشان را روی پردهی سینما تماشا کند. اما وقتی این سواری به پایان میرسید، همهچیز شبیه پرت شدن از بالای ساختمان اِمپایر استیت و فرود آمدن روی آلونک فقیرانهای در آلاباما بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.