سفرهایم با خالهجان
درباره نویسنده گراهام گرین:
گراهام گرین (Graham Greene) نویسنده کتاب سفرهایم با خالهجان، با نام کامل هنری گراهام گرین (Henry Graham Greene) (زادهٔ ۲ اکتبر ۱۹۰۴، درگذشتهٔ ۳ آوریل ۱۹۹۱) رماننویس، نمایشنامهنویس، منتقد ادبی و سینمایی و نویسندهٔ پرکار داستانهای کوتاه انگلیسی بود. او در طول عمر طولانیش در غالب معرکههای سیاسی و انقلابی گوشه و کنار جهان حاضر و ناظر بود و ماجراهای داستانهایش عمدتاً در متن همین وقایع قرن بیستم میگذرد، آثاری که ابهامات انسان نوین در این دنیای ناآرام را مینماید. او زندگی حرفهای خود را با دبیری روزنامۀ «لندن تایمز» شروع كرد و با چارمین رمانش «قطار سریعالسیر شرق» در سال 1932 به معروفیت رسید. در طول 67 سال كار، متجاوز از 25 رمان نوشت. از معروفترین رمانهایش میتوان به «قدرت وجلال»، «آمریكایی آرام»، «كنسول افتخاری»، اشاره كرد.
درباره کتاب سفرهایم با خالهجان:
کتاب سفرهایم با خالهجان در مورد هنری مردی بازنشسته بانک است که در هنگام تشییع جنازه مادرش با خاله خود اگوستا که پیرزنی هفتاد ساله است ملاقات می کند . هنری مردی آرام و منظم و خاله اش زنی پرشور و اهل مسافرت است . هنری همراه خاله خود به مسافرتهایی می رود که همراه با ماجراها و رمزهای زیادی است.
قسمتی از کتاب سفرهایم با خالهجان:
خاله جان آگوستا را برای اولین بار بعد از نیم قرن و اندی سال در مراسم تشییع جنازه مادرم دیدم. مادرم وقتی مرد داشت پا در هشتاد و شش سالگی میگذشت و خاله جانم ده ـ دوازده سالی از او جوانتر بود. دو سال پیش، با حقوق مکفی و پاداش بازنشستگی اجباری، از خدمت در بانک کناره گرفته بودم. بانک وست مینستر کار را از ما تحویل گرفته بود و شعبه مرا زائد تشخیص داده بودند. همه مرا خوش شانس میدانستند، اما خودم مانده بودم چطور اوقاتم را پر کنم. هیچ وقت ازدواج نکرده بودم و زندگیم همیشه در آرامش گذشته بود و سوای دلبستگی به گلهای کوکب، سرگرمی دیگری نداشتم. به این دلیل مراسم تشییع جنازه مادرم به طرز مطبوعی مرا به هیجان آورد.
چهل سالی میشد که پدرم مرده بود. پیمانکار ساختمان و آدم تنبل مزاجی بود که عادت داشت بعدازظهرها در جاهای عجیب و غریبی چرت بزند. این کارش مادرم را که زن پرجنب وجوشی بود آزرده میکرد و همیشه عادت داشت بگردد و پیدایش کند و مزاحمش بشود. یادم هست در بچگی یک روز به حمام رفتم – آن موقع در هایگیت زندگی میکردیم – و دیدم پدرم با لباس توی حمام خوابیده. من که کمی نزدیک بینام، فکر کردم پالتویی است که مادرم شسته، تا این که صدای پدرم را شنیدم: «وقتی رفتی بیرون در را از داخل قفل کن.» تنبلتر از آن بود که از حمام بیرون بیاید و به گمانم خواب آلودتر از آن که بفهمد اطاعت از فرمانش غیرممکن است.
یک روز هم وقتی مسئول ساخت یک مجموعه آپارتمانی جدید در لِویشام بود، در اتاقک جرثقیل غول پیکری خوابش برده و ساخت و ساز تا بیدار شدنش متوقف مانده بود. اگر مثل همیشه گوشه دنجی برای خودش در جایی که بعداً قرار بود گاراژ زیرزمینی شود پیدا نمیکرد، مادرم که باکی از ارتفاع نداشت، به امید یافتن او از نردبانها و داربستهای بلند بالا میرفت. همیشه فکر میکردم که آنها تا حدی با هم خوشبخت هستند: نقش متقابل شکار و شکارچی احتمالاً برازندهشان بود، زیرا از وقتی که یادم بود حالت هوشیارانه سر و گامهای محتاط یورتمه مانند مادرم، آدم را یاد سگهای شکاری میانداخت. مرا به خاطر یادآوری خاطرات گذشته میبخشید: در مراسم تشییع جنازه چون خیلی باید انتظار کشید، ناخواسته سراغ آدم میآید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.