سایهها
درباره نویسنده الکس نورث:
الکس نورث (Alex North) نویسنده کتاب سایهها، نویسندهی آمریکایی ناشناس با نام مستعار است.
درباره کتاب سایهها:
پابلیشرز ویکلی: «با پیرنگی چندلایه، و پیچ و خمهای غیرمنتظرهی پرشمار»
بارنز اند نوبل: «تریلری عالی برای بیدار نگه داشتن شما در شب.»
لایبرری ژورنال: «قبل از این که این داستان پر پیچ و خم به پایان برسد، غافلگیریهای زیادی رخ میدهد.»
وقتی «پال آدامز» پانزده ساله بود، یکی از دوستانش در زمین بازی مدرسه به قتل رسید. متهم به قتل، نوجوانی به نام «چارلی کرب تری» نیز یکی دیگر از دوستان «پال» بود که پس از آن اتفاق ناپدید شد و دیگر کسی او را ندید. «پال» پس از ترک خانه و رفتن به کالج، دیگر به شهرش بازنگشت. تا این که او در چهل سالگی تصمیم میگیرد به خانه بازگردد و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری کند. اما به نظر میرسد تاریخ، از طریق مجموعهای از قتلهای پسران نوجوان، در حال تکرار کردن خود است. کارآگاه «آماندا بک» همزمان با پیدا شدن جسدهای بیشتر و افزایش تعداد متهمان، در مورد این قتلها تحقیق میکند. و مادر «پال» هراس این را دارد که چیزی عجیب در خانهی او به کمین نشسته است.
قسمتی از کتاب سایهها:
سه نفری به طرف جاده اصلی، که شهرک ما را به بقیه قسمت های گریتن متصل میکرد، به راه افتادیم. هوا خیلی دم کرده و گرم بود. آسمان هم غبارآلود و پر از حشرات ریز و درشت بود. آهنهای پل هواییای که داشتیم از رویش رد میشدیم تا به ایستگاه کثیف آن طرف خیابان برسیم، زیر پاهایمان تلق تلوق می کرد. از آن بالا، ون های مسافربری و ماشین های نیمه بارکش، بی اعتنا، از کنار همدیگر عبور می کردند. در شهر ما، زیاد ترافیک نمی شد. به رغم اینکه در حومه گریتن بود، اما به ندرت موقعیتمان را روی نقشه نشان می دادند. حتی اسمش «گریتن وود» بیشتر یادآور جنگل های اطراف بود تا مکانی برای زندگی.
بالاخره سر و کله اتوبوسی پیدا شد.
مادرم پرسید: «بلیت دارین؟»
هر دو سرمان را تکان دادیم. چشمانم را به سمت جیمز چرخاندم و به هم لبخند زدیم. در اتوبوس بچه های خوبی بودیم. بعد از آنکه فهمیدیم مدرسه کوچکی که در آن ثبت نام کرده بودیم در حال تعطیل شدن است، به گریتن پارک رفتیم و آنجا ثبت نام کردیم. اما وقتی جیمز موضوع را فهمید، از اینکه بخواهد به مدرسه جدید برود کمی ترسیده بود. به همین دلیل، مادرم می خواست او را با مدرسه آشنا کند که دیگر خجالت نکشد و ترسش بریزد. من هم به خاطر این موضوع، خوشحال بودم.
سفری نیم ساعته. خاک بیشتر جاهای گریتن کم قوت و ضعیف بود و بنابراین وقتی از شیشه های اتوبوس بیرون را نگاه می کردی، همه جا یکنواخت و کسل کننده بود. بیشتر خانه ها از سکنه خالی شده بود. من خودم چیزی نمی خواستم جز اینکه روزی بتوانم برای همیشه از این جا بروم. بروم و دیگر هیچ وقت هم برنگردم. اما تصورکردنش هم سخت بود، چون جاذبه عجیبی داشت و هرچیزی روی زمین میافتاد همان جا میچسبید. این درباره مردم هم صدق میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.