زیر تیغ ستاره جبار (داستان یک زندگی در پراگ 1968-1941)
درباره نویسنده هدا مارگولیوس کووالی:
هدا مارگولیوس کووالی نویسنده کتاب زیر تیغ ستاره جبار، نویسند و مترجم چکی، پانزدهم سپتامبر 1919 در پراگ، پایتخت چکسلواکی سابق و جمهوری چک امروزی، به دنیا آمد. او که اصالتاً یهودی بود در سال 1941 به همراه بیش از ۵۰۰۰ یهودی دیگر از خانه و کاشانهاش رانده شد. او در قالب طرح پاکسازی نژادی یهودیان که به دستور هیتلر انجام شد در 1944 همراه خانوادهاش به آشویتس فرستاده شد. پدر و مادر او در کمپ جان خو را از دست دادند، هدا اما از آنجا گریخت و در سال 1945 به پراگ بازگشت. پس از آزادسازی پراگ به دست اتحاد جماهیر شوروی، کووالی همراه با همسرش در آنجا ماندگار شدند.
همسر هدا، که عشق دوران کودکیاش بود تحت تاثیر تجربههایی که از سالها آواراگی و کار در اردوگاه های مرگ داشت به حزب کمونیست پیوست و به عنوان معاون وزیر بازگانی در دولت کمونیستی مشغول به کار شد. در سال 1952 شوهر کووالی به خیانت متهم و اعدام شد. کووالی در این میان به دلیل سابقۀ سیاسی شوهرش نتوانست هیچ منبع درآمدی داشته باشد و در اجتماع طرد شد. در سال 1955 او دوباره ازدواج کرد و در بحبوحۀ بهار پراگ و حمله شوروی به آن همراه با همسرش در سال 1968 به ایالات متحده مهاجرت کرد. در آمریکا او به عنوان دستیار کتابدار در کتابخانۀ دانشکدۀ حقوق دانشگاه هاروارد مشغول به کار شد.
در همین دوران بود که به زبان چکی کتاب زیر تیغ ستارۀ جبار را دربارۀ تجربهاش از سالهای جنگ و اردوگاه نوشت و در سال 1973 آن را در کانادا منتشر کرد. ترجمۀ انگلیسی کتاب در سال 1986 با استقبال بینظیر خوانندگان مواجه شد و به بسیاری از زبانهای دیگر ترجمه شد. هدا کووالی علاوه بر این کتاب در فاصلۀ میان سالهای 1958 تا 1989 بیش از بیست کتاب را از نگلیسی و آلمانی به زبان چکی ترجمه کرد. کووالی در نهایت پس از سالها دوری از وطن در سال 1996 به پراگ بازگشت و در سال 2010، در سن نود و یک سالگی، در همین شهر درگذشت.
درباره کتاب زیر تیغ ستاره جبار:
علیرضا کیوانینژاد: «خانم مارگولیوس که هم نویسنده بود هم مترجم، از دست نازیها فرار کرد و به دام کمونیستهایی افتاد که آن روزها بر اروپای شرقی حکمرانی میکردند. کووالی راوی درد و رنج انسانهایی است که آن روزها تنها آرزویشان لقمه نانی بود و قدری آرامش اما چیزی جز گلوله و شکنجه نصیبشان نشد.»
قسمتی از کتاب زیر تیغ ستاره جبار:
آدمها اغلب از من میپرسند چطور از پسش برآمدی. جان به در بردن در اردوگاهها! فرار؟ همه تصور میکنند مردن آسان است ولی تقلا برای زنده ماندن به تلاشی دوچندان نیاز دارد. غالبا برعکس است. شاید هیچ چیز بدتر از این نباشد که منفعلانه منتظر مرگ باشی. زنده ماندن ساده و طبیعی است و نیازی به عزم و اراده خاصی ندارد.
ایده فرار گمانم دوباره زمانی به ذهنم خطور کرد که نگهبان ما فرانتس به دختر دیگری تیراندازی کرد. آن زمان ما چند هفتهای راه آمده بودیم. جبهه شرقی آن قدر به اردوگاه ما نزدیک شده بود که صداهای میدان نبرد را میشنیدیم. اردوگاه میبایست تخلیه میشد. حفاظت از ما سفت و سختتر شد؛ به ما کت غیرنظامیدادند، بعدا فهمیدیم متعلق به کسانی بودند که در اتاقهای گاز کشته شده بودند – و جيرۂ اضافی نان هم بهمان دادند. بعد با پای پیاده، زیر سیطره سرنیزههایی دو برابر همیشه، به طرف غرب، از لهستان به طرف آلمان، به راه افتادیم.
دسته ما از میان برف یخ زده لکلک کنان پیش میرفت. فقط چند نفرمان توانش را داشتند که وقتی صدای آن شلیک گهگاهی را از پشت سر میشنیدیم، سر بچرخانند و نگاه کنند. فرانتس موقرمز از صبح تا شب کنار اواکوچولو بود، پدرانه از او مراقبت میکرد و با دلسوزی و از سر مهربانی به زحمت برایش غذا پیدا میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.