دروغهایی بزرگ در شهری کوچک
درباره نویسنده دایان چمبرلین:
دایان چمبرلین (Diane Chamberlain) نویسنده کتاب دروغهایی بزرگ در شهری کوچک، متولد 1950، نویسنده آمریکایی داستانهای بزرگسالان است. دایان چمبرلین نویسنده 30 رمان پرفروش است که در بیش از بیست زبان منتشر شده است. دایان دوست دارد داستانهای پیچیدهای درباره روابط بین زن و مرد، والدین و فرزندان، برادران و خواهران و دوستان بنویسد. اگرچه تمرکز موضوعی کتابهای او اغلب بین خانواده، عشق، دلسوزی و بخشش میچرخد، اما داستانهای او معمولاً ترکیبی از درام، معما، راز و فتنه است. سوابق دایان در روانشناسی به او در فهم نحوه برخورد مردم و همچنین پیشینه لازم برای خلق شخصیتهای واقع گرایانهاش، کمک کرده است.
درباره کتاب دروغهایی بزرگ در شهری کوچک:
بوک لیست: «دختر رویایی با اندکی تنش و قلب بزرگ، طرفداران چمبرلین را به وجد خواهد آورد و خوانندگان جدید را جذب خواهد کرد.»
پم جنوف: «چمبرلین با هدایای ماوراء طبیعی مینویسد… سرنوشت، سرنوشت، شانس و امید با هم ترکیب میشوند تا یک خواندن شگفتانگیز و نفسگیر.»
ترس فولر: «آیا یک داستان میتواند هم ذهنی و هم دل نشین باشد؟ در دستان دایان چمبرلین، میتواند. The Dream Daughter خوانندگان را تا آخرین صفحه رضایت بخش در تعلیق مضطرب نگه میدارد.»
قسمتی از کتاب دروغهایی بزرگ در شهری کوچک:
مرکز بازپروری زنان کارولینای شمالی
رالی، کارولینای شمالی
۸ ژوئن ۲۰۱۸
این راهرو همیشه برایم سرد بود و فرقی نداشت چه وقت از سال باشد؛ راهرویی با دیوارهایی از جنس بلوکهای سیمانی و کف پوش پلاستیکیای که زیر کفشهای زندانم جیرجیر میکرد. از این راهرو نمیتوانستی بفهمی چه فصلی است. نمیدانستی آن بیرون ماه ژوئن است، همه چیز دارد شکوفه میزند و تابستان در راه است. در هر حال، تابستان برای آدمهای آن بیرون در راه بود. دومین تابستانی بود که داخل این دیوارهای سیمانی سپری میکردم و سعی داشتم به آن فکر نکنم.
از نگهبانی که کنارم راه میرفت پرسیدم «کی اومده؟» هرگز ملاقاتی نداشتم. دیگر انتظار نمیکشیدم که سروکله والدینم پیدا شود و با این قضیه کنار آمده بودم. بعد از اینکه چند هفتهای را اینجا سر کردم، پدرم یکبار آمد، اما با اینکه هنوز ظهر هم نشده بود خمار بود و فقط فریاد میزد. بعد، با آن حالت مدهوش و غلو آمیزی که همیشه دستپاچهام میکرد، اشک ریخت. مادرم اصلاً نیامده بود. دستگیری من انعکاس قصور خودشان بود و حالا دیگر با من کاری نداشتند؛ درست به همان اندازه که من با آنها کاری نداشتم.
نگهبان :گفت «نمیدونم کیه موطلایی!» او تازه وارد بود، نامش را نمیدانستم و نمیتوانستم پلاکی را که دور گردنش آویزان بود بخوانم، اما مشخص بود که به همین زودی…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.