داستان اولن اشپیگل
درباره نویسنده شارل دکوستر:
شارل دکوستر (Charles De Coster) نویسنده کتاب داستان اولن اشپیگل، (20 اوت 1827 – 7 مه 1879) نویسنده و روزنامهنگار قرن نوزدهم میلادی اهل بلژیک است. وی در مونیخ متولد شد. پدر او، آگوستین دکوستر، اهل لیژ بود، اما خیلی زود به بلژیک بازگشت. چارلز در یکی از بانکهای بروکسل مشغول بود، اما در سال 1850 وارد دانشگاه آزاد بروکسل شد و در آنجا تحصیلات خود را در سال 1855 به پایان رساند. وی یکی از بنیانگذاران Société des Joyeux ، یک باشگاه کوچک ادبی، بود.
درباره کتاب داستان اولن اشپیگل:
م.ا.به آذین قبل از ترجمه متن داستان، نقد ‘رومن رولان’ بر این داستان را آورده است. در بخشی از این نقد میخوانیم: در همان نخستین صفحه کتاب، اراده کینهتوزی در برابر نهادن کلاس روستایی و شاه شارل پنجم، در همزمان زاییده شدن اولن اشپیگل و فیلیپ دوم، آشکار میشود. و کار این مقایسه، بیهیچ گذشتی، در سراسر کتاب، ادامه مییابد.
داستان اولن شپیگل میهن تازهای در وجود آورد. یک چنین ادعایی میتواند مایه شگفتی گردد. ملتهای دیرین سال ما که پانزده سده پشت سر دارند.برای شناخت منشا درست خویش با دشواری روبرویند و چنین می اندیشند که سرچشمه های پیدایش یک ملت مانند سرچشمه های رود نیل دور و اسرار امیز است.
در حقیقت ادعای پیش گفته همتایی ندارد. اما جایی هم برای تردید باقی نمی گذارد. ادبیات بلژیکی از اولن شپیگل شارل دکوستر نشات گرفته است. آگاهی به شخصیت متمایز نژاد خویش در 31 دسامبر 1868 حاصل شد.
در این باره میان نویسندگان سرزمین زاد بومی توافقی یکپارچه صورت گرفته است. ورهارن مینویسد: این نخستین کتابی است که کشور ما خود را در آن باز مییابد.
کامی لمونیه می گوید: این کتاب مقدس فلاماندی است. کتابی میهنی. رود پهناور اسکو است. که همه تکه پارههای نژاد را با خود میبرد و از بلندای اعصار فرود میاید. این همگی میهن است. دیروز است. فردا است. تاریخ ماست.
قسمتی از کتاب داستان اولن اشپیگل:
در دامه، شهرکی در سرزمین فلاندر در موسمی که ماه مه گلهای خفچه را میشکفاند اولن شپیگل پسر کلاس، از مادر زاده شد.
ماماچهای، کاتلین نام، نوزاد را با کهنهای گرم پوشاند، نگاهی به سرش انداخت و، خوش و خندان، يك كُله پوست پرمو را نشان داد و گفت :
پسرذکلاه به سر ستاره بختش بلند است!
اما، دمى ،بعد گِله سرداد و به لكه كوچك سیاهی بر دوش بچه اشاره کرد و اشك ريزان گفت:
افسوس این نشانه سیاه جای انگشت شیطان است.
در جوابش کلاس گفت:
این آقا شیطانه باید خیلی زود بیدار شده باشد تا توانسته باشد روی تن پسرم نشان بگذارد.
کاتلین گفت :
او که نخوابیده بود، خروس تازه دارد مرغها را بیدار میکند.
ماما بچه را به دست کلاس داد و بیرون رفت.
پس از آن سپیده ابرهای شبانه را از هم درید، چلچلهها فریاد زنان و سینه مال فراز چمنها به پرواز درآمدند و خورشید با چهره خیره کننده ارغوانی اش از افق سر برآورد.
کلاس پنجره را باز کرد و با اولن شپیگل به سخن درآمد:…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.