خودسران مجموعه وقایع کلاغیه واقعهی اول
درباره نویسنده کلم مارتینی:
کلم مارتینی (Clem Martini) نویسنده کتاب خودسران، زاده ی 25 آگوست 1956، نویسندهای کانادایی است. او علاوه بر داستان نویسی، به نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه نیز اشتغال دارد و مدرس تئاتر در دانشگاه کلگری نیز هست. مارتینی به همراه همسر و دو دختر خود در شهر کلگری کانادا زندگی میکند.
درباره کتاب خودسران:
دیلی اکسپرس: «مارتینی میداند چطور روایت را بسازد و تعلیق بیافریند . خواننده را تا آخرین جملۀ کتاب کنجکاو نگه دارد. کتاب روایتی قوی و مسحورکننده دارد.»
«وقایع کلاغیه» سهگانۀ کِلم مارتینی دربارۀ زندگی کلاغها است که ناشری معتبر در کانادا در سال ۲۰۰۴ آن را منتشر کرد. این مجموعه تاکنون جایزههای معتبری را در کانادا و آمریکا از آن خود کرده است و تحسین منتقدان ادبی را هم برانگیخته است. چاپهای بعدی این سهگانه را انتشارات معتبر بلموزبری (ناشر کتابهای هری پاتر) منتشر کرده است.
منبع الهام مارتینی برای نگارش این مجموعه، دستههای بزرگ کلاغهایی بوده که او در روزهایی که منتظر بازگشت دخترش از مدرسه بوده، میدیده است. مارتینی چنان شیفتۀ زندگی جمعی کلاغها، روحیه و خُلقوخویشان، و هوشمندی و همیاریشان شد که پس از سالها نمایشنامهنویسی، برای نخستین بار و پس از تحقیق و مطالعات بسیار در زندگی کلاغها، دست به نوشتن رمان زد. موفقیت فوقالعادۀ کتاب اول این سهگانه با عنوان خودسران و جوایزی که نصیبش شد، طی دو سال و با انتشار کتابهای دوم و سوم این سهگانه (طاعونزدگان و نجاتیافتگان) تکمیل شد.
هر یک از کتابهای این مجموعه راوی و داستان مستقلی دارند، اما شخصیتهای هر سه کتاب کلاغهایی هستند دارای هوش و شعوری انسانی، با فرهنگ و آداب و رسوم و باورهای خاصی که به آنها نسبت داده شده. جدا از تحقیقات دامنهدار نویسنده در زندگی کلاغها، این سهگانه بیش از هر چیز ریشه در باورها، افسانهها و اسطورههای بومیان سرخپوست آمریکای شمالی دارد. سهگانهای که حرفهای زیادی برای زندگی و زمانۀ امروز ما آدمها دارند، حرفهایی که بهراستی محدودۀ سنی و جغرافیایی نمیشناسد.
قسمتی از کتاب خودسران:
کیپ بیش از همه بیتابی میکرد. حتی لحظهای هم خواب به چشمش راه نیافته بود؛ یکسره در دل شب میرفت و میآمد: بیهدف پرواز میکرد و باز برمیگشت و سر جایش مینشست، و بارها و بارها همین کار را تکرار میکرد.
فردای آن روز، آفتاب مانند اخگری برآمد و بر کنارهٔ چمنزار و برگها و ابرها ردی از سرخی نشاند. از بالای یکی از آن چراغهای بلندی که آدمها در نزدیکی گذرگاههاشان به پا میکنند، به روز سلام گفتم. بگذریم از اینکه شما چه آرزویی برای آدمها دارید ـمن که شخصاً از هیچ کاری بیشتر از این لذت نمیبرم که تن و بالهایم را به دُور یکی از آن وسایل روشنیبخش بگیرم و گرمایش را حس کنم که در شکمم میدود و از آنجا عضلات شانهام را فرا میگیرد. گرمای این چراغها چه معجزاتی که برای این استخوانهای پیر نمیکنند. وقتی مفصلهایم عاجزم میکنند، سرم را عقب میدهم و آفریدگار را بابت آفرینش آدم ستایش میکنم. به هر تقدیر، چنین جایی بود جایی که من آن روز صبح بودم ـدر خلسهٔ میان خواب و بیداری، درحالیکه تنها چیزی که از آن آگاه بودم همان گرمایی بود که در این استخوانهای پیر میدوید.
کیپ، همچون همیشه، یکی از اولین کلاغهایی بود که بلند شد و غذا خورد. نسیم ملایمی از شمالغرب میوزید و با برخورد به تکهسنگهایی که آدمها بیرون خانههاشان آویزان کرده بودند، تلقوتلوقی به راه انداخته بود؛ و به همین خاطر بود که کسی متوجه آمدن «قرمزه» نشد.
هیچکس گمان نمیکرد که «قرمزه» به آن زودی بازگردد. حتماً از پیروزی اخیرش دل و جرئت گرفته بود. هنگامی چشمم به گربه افتاد که از زیر پایینترین شاخههای خمیدهٔ صنوبری بلند، با سرعت به سمت کیپ میرفت. کیپ که تعادلش را از دست داده بود، از زمین بلند شد و به یکی از آن حصارهای چوبی برخورد کرد که آدمها دور زمین کار میگذارند. ضربهای اریب بر بال راستش فرود آمد، در هوا تلوتلو خورد و بالبال زد، و عاقبت درست آنسر حصار بر زمین افتاد. «قرمزه» به سرعت هجوم برد و با همان سرعتی از روی حصار پرید که آب از روی سنگی در رودخانه میگذرد.
کیپ سعی کرد بلند شود، اما همه میدیدند که مشکلی در کارش است. بلند میشد، در جا بالبالی میزد، کمی پرواز میکرد، و دوباره میافتاد. سومین بار که افتاد، حتماً آسیبش شدیدتر شده بود چون تنها توانست دواندوان عرض مزرعه را به شیوهٔ خاصی که خودش ابداع کرده بود طی کند: شَل میزد و میپرید و مسافت کوتاهی را با بالهای باز میرفت، و سپس دوباره میدوید. «قرمزه» که فهمیده بود کیپ آسیب دیده است، بر سرعتش افزود. خطر اعلام شده بود، اما بیشتر کلاغها تازه در حال بیدار شدن بودند و بعضیهاشان هنوز سر درنیاورده بودند چه خبر است؛ بسیاری از جوانترها و قویترها هم ظاهراً به جستوجوی غذا رفته بودند.
کیپ به لبهٔ پشتهای پوشیده از علف نزدیک شد، اما «قرمزه» با کمترین فاصلهٔ ممکن در تعقیبش بود. گربهٔ بزرگ عضلاتش را منقبض کرد و پَرش بلندی کرد. کیپ جاخالی داد و به سمت چپ پرید و به این ترتیب، حتی با جراحتی که داشت، حس زمانسنجی فوقالعادهاش را به رخ کشید. سپس ناگهان «قرمزه» از حرکت ایستاد.
درست آنسوی لبهٔ پشته، در گودال کوچکی پاییندست ستیغ، سی تا از جوانترین، چابکترین و قبراقترین کلاغهای خانوادهها نشسته بودند. در سکوت کامل به هوا پریدند. «قرمزه» تنها همینقدر فرصت پیدا کرد که بفهمد در چه تلهای گرفتار شده است. چرخی زد و جستی زد، اما کیپ او را به فضای باز چمنزاری کشانده بود که هیچ پناهگاه یا سرپناهی در آن نبود: «قرمزه» مجبور به مسابقهٔ دویی بر روی آن زمین باز شده بود، و در مسابقهٔ بالها و پاها، شک نداشته باشید که همیشه بالها پیروزند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.