خاطره استانبول
درباره نویسنده احمد امید:
احمد امید (Ahmet Ümit) نویسنده کتاب خاطره استانبول، زادهی 12 جولای 1960، نویسندهای اهل ترکیه است. او بیشتر به خاطر رمانهای جنایی خود شناخته میشود. امید در سال 1979 به استانبول رفت و در دانشگاه مرمره مشغول تحصیل شد. او در همین دانشگاه با همسر آیندهاش آشنا شد و در سال 1981 با او ازدواج کرد. امید در سال 1985 با استفاده از یک بورس، به مسکو رفت و در آکادمی روسیه در رشتهی علوم اجتماعی تحصیل کرد. احمد امید نوشتن شعر را در زمان اقامتش در مسکو آغاز نمود.
درباره کتاب خاطره استانبول:
«خاطره استانبول» پرفروشترین رمان ۲۰۱۰ ترکیه اثر نویسنده سرشناس اهل ترکیه، احمد امید است. احمد امید شاعر و نویسنده نامدار ترک تبار که بیشتر با رمانهای ژانر جنائی ـ پلیسی معروف است، متولد سال ۱۹۶۰ در شهر قاضی آنتپ ترکیه است. امید از چهارده سالگی وارد فعالیت های سیاسی چپ گرایانه ترکیه شد و بعد از پایان دبیرستان، در دانشگاه مارمارا مدیریت اجتماعی خواند و انجا به عضویت حزب کمونیست ترکیه درآمدو به مسکو رفت. رمان «بوی برف» او با الهام از زندگیاش در مسکو نوشته شدهاست. در سال ۱۹۸۹ سیاست را کنار گذاشت و به نویسندگی رویآورد.
مجموعه شعر «پناهگاه خیابان» را نوشت و در ساخت پربینندهترین سریال ترکیه«ردپای شغال» همکاری کرد، داستان اولش «شب پابرهنه بود» برنده جایزه «فرید اغوز و هنر» شد و رمان «شب و مه» او سروصدای زیادی به پا کرد.پس از موفقیت رمان «شب و مه» احمد امید تقریبا هر سال یک رمان جدید نوشت و استعداد خود را بهخصوص در ژانر پلیسی-جنایی به ادبیات ترکیه شناساند. این داستان روایت یکی از هفت تمدن جهان باستان است. تاریخی سه هزار ساله از گذار تمدنهای بارزِ دوران باستان. تاریخی که با قلمی استادانه به سبکی ملموس و عامهپسند روایت میشود تا انسانِ بیگانه از تاریخ را هوشمندانه به فهم و درک آن مجبور کند.
هفت پادشاه، هفت مکان تاریخی و هفت جنایت در هفت روز در رمان خاطرۀ استانبول روایت میشوند. احمد امید در این کتاب تاریخ سرزمین آناتولی را در ژانر جنایی تعریف میکند. خلاقیت و نبوغ احمد امید در گونه جنایی، به رمانهای کمنظیر دَن براون همچون راز داوینچی تنه میزند و اغراق نیست اگر او را دَن براون شرقی بنامیم. با خواندن این کتاب، استانبول شما را فرامیخواند. اگر به استانبول رفتید این کتاب را همراه ببرید.
قسمتی از کتاب خاطره استانبول:
خدایگان به پادشاه مینگریست، جشن مقدس بود، روز شکرگزاری، موعد وفای به عهد و لحظه تحولی روحانی. خدایگان، این سرزمین زیبا که بسان سر عقابی به دریا مینگریست را به آنها هدیه داده بود. باد چون جادویی پشت بادبانهایشان وزیدن گرفته بود. خاک چون زن پابه ماهی بذرها را بارور کرده بود و دریا با سخاوت از لذيذترین ماهیهایش به آنها داده بود. خدایگان بلا را از خلقش دور کرده بود و حال نوبت او بود. باید به قولش عمل میکرد و وظایف یک پادشاه واقعی را به جا میآورد… و او برق شمشیر آختهاش را نشان دریا داد.
خدایگان به پادشاه مینگریست. آن فضای کوچک که از آبی کف آلود اشباع شده بود، میدرخشید. فضا بوی دریا میداد. شاه روی پیشانی بلند گرگرفتهاش خیسی خنکی حس کرد و گاو سیاهی که روی عرشه کشتی انتظارش را میکشید نیز چنین حسی داشت. لرز ناشی از ترس، سراپای جانور را فراگرفته بود. هر چهار جنگجویی که به زحمت جانور را در بند داشتند نیز میلرزیدند و در یک قدمی گاو جوان، کاهن نیز به خود میلرزید؛ فقط پادشاه استوار ایستاده بود. نه به ضربههای نامرئی باد توجهی داشت و نه به سرمایی که مو بر بدن راست میکرد. شمشیرش را به آرامی بلند کرد و نزدیکتر شد.
خدایگان به پادشاه مینگریست. پادشاه بعد از چند قدمی که رو به مقصدش برداشت، ایستاد و با احترام سرش را بالا گرفت. به نیزه سه سر خدایگان خیره شد؛ به آن سلاح مخوف که با یک اشارهاش میشد آن سرزمین وسیع را به اعماق دریاها فرستاد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.