جادهی جنون
درباره نویسنده غاده السمان:
غاده السمان (Ghada al-Samman) نویسنده کتاب جادهی جنون، (زادهٔ ۱۹۴۲ در دمشق) نویسنده و ادیب زن اهل سوریه است. وی یکی از بنیان گذاران شعر نو در ادبیات عرب به شمار میرود.
درباره کتاب جادهی جنون:
رمان «جادهی جنون» با نام اصلی «بیروت 75» یکی از نغزترین رمانهای غاده السمان است که در عین کوتاهی، سادگی و آسانی لفظ و معنا، با تکیه بر رئالیسم، ابرشهر بیروت و تمام ابرشهرهایی که هستی و وجود انسانی را به چالش میکشند را برهنه میکند و به فلک میکشد تا به بسیاری از مسائل اجتماعی، فردی و معنوی بپردازد.
جادهی جنون حکایت پرپیچ و خم جاده زندگیست. در این رمان دختری به نام یاسمین و پسری به نام فرحات از دمشق به سوی بیروت، شهر آرزوها، همسفر میشوند تا گمشده خود یعنی شهرت، افتخار و آزادی را پیدا کنند. به بیروت که میرسند از یکدیگر خداحافظی میکنند و دیگر همدیگر را نمیبینند اما بعد از فراز و نشیب بسیار، در نهایت سرنوشت مشابهی پیدا میکنند. هر دو تن میسپارند و جان میدهند.
غاده السمان با ترسیم یک ابرشهر که نامش را بیروت گذاشته -و البته میتوانیم آن در چهره تهران یا هر ابرشهر دیگری بیابیم- به دنبال آسیب شناسی روابط فردی و اجتماعی است. هنگامی که از سرهای با داس بریده دختران حرفی به میان بیاید دیگر فرقی نمیکند حرف از لبنان باشد یا ایران یا هر کشور دیگری که با کنترل اجتماعی نامتوازن نوگلانش را به قتلگاه و لبهای خونریز گیوتین هدایت میکند. لبهای گیوتینی که گاه گردن نازک دختران را میبوسد و گاه روح و شخصیت اجتماعی آنها را.
جادهی جنون رمانی با پنج قهرمان بلکه رمانی با پنج داستان تو در تو است که همگی ابرشهرها و راه پر پیچ و خم تحقق آرزوها را به تصویر میکشند. جادهی جنون، مسیر حرکت پنج شخصیت اصلی یک رمان است که هر کدام در مداری مستقل دور خود چرخیدهاند تا گمشده خویش را بیابند اما عاقبت دریافتند که آن گمشده، خود آنها هستند.
همچنین در این رمان نویسنده به اختلاف طبقاتی و فقر، و نیز فساد اداری و سیاسی میپردازد و حتی از این گیرودار پا فراتر مینهد و با خلق یک شخصیت ویژه، اشاراتی به علوم غریبه، رمالی و جادوگری میکند تا زندگی جهانسومی را به نیکی ترسیم و تاثیر فراطبیعت را بر بخش تاریک روابط انسانی و اجتماعی بررسی نماید.
قسمتی از کتاب جادهی جنون:
فردا شب، ساعت نه، یاسمینه داشت در آپارتمان زیبای نمر می چرخید و دل گرفته از خود می پرسید: «فکر می کنی حالا کجاست؟ حضور دلچسبش را نثار که می کند؟ چشم هایش برای که می درخشد؟» لاک پشت او سرشکسته و کندتر از همیشه راه می رفت. انگار اندوهی بر دوشش سنگینی می کرد. یاسمینه کنار آینه ایستاد. غم غریبی بر دلش سایه افکند. یادش آمد بیش از یک هفته است که حتی یک بار هم خنده به لبش نیامده. خواست خنده های پیش از آشنایی با او را به یاد آورد، اما نتوانست. جلو آینه ایستاد تا امتحانی کند. اشک پهنای صورتش را گرفت. ترس برش داشت. فراموش کرده بود چگونه می خندیده است، پس زد زیر گریه.
تصمیم گرفت به کاغذ هایش پناه برد و مثل همیشه که دلش می گرفت شعری بنویسد، اما از پس این کار هم بر نیامد. شور و شوقی را که برای گفت و گو با منتقدان و روزنامه نگاران و مدیران انتشاراتی ها در دل داشت از یاد برده بود. همه چیز را از یاد برده بود. نمر تمام دنیای او شده بود و حالا زیر پایش را خالی می کرد و به حال خودش وا می گذاشتش تا تک و تنها در خلأ سقوط کند… به لاک پشت نگاه کرد. خواست با اون گرم بگیرد، اما لاک پشت توی لاکش فرو رفته بود. همه ی دنیا کنارش گذاشته و او را بی کس و تنها رها کرده بودند، درست مثل یک گوش ماهی تو خالی بر ساحل فراموش شده ای در بیروت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.