بیوهها
درباره نویسنده آریل دورفمن:
آریل دورفمن (Ariel Dorfman) نویسنده کتاب بیوهها، زادهی ۶ می ۱۹۴۲، نویسنده، نمایشنامه نویس، روزنامه نگار و فعال حقوق بشر اهل شیلی و آمریکا است. دورفمن در بوینس آیرس چشم به جهان گشود. کمی پس از تولد آریل، خانواده اش به آمریکا نقل مکان کردند و او ده سال از دوران کودکی خود را در ایالات متحده گذراند. دورفمن به همراه خانواده در سال ۱۹۵۴ به شیلی رفت. او پس از حضور در دانشگاه شیلی در سال ۱۹۶۶ با آنگلیکا مالیناریچ ازدواج کرد و در سال ۱۹۶۷ به شهروندی شیلی درآمد، به همین خاطر از او بیشتر به عنوان نویسنده ای شیلیایی یاد می کنند. از دورفمن تاکنون بیش از ۲۰ عنوان کتاب رمان، شعر، نمایشنامه، سفرنامه، مقاله ی سیاسی و نقد ادبی منتشر شده که به ۳۰ زبان ترجمه شدهاند.
درباره کتاب بیوهها:
دورفمن رمان بیوه ها را در سالهای تبعید و زندگی مخفیانهاش نوشت. او بعد از این جریانات مدتی هم در امریکا زندگی کرد و در دانشگاه دوک تدریس کرد. بعد از برکناری پینوشه خواست به شیلی برگردد اما تغییرات زیاد کشورش باعث شد نتواند آنجا دوام بیاورد.
داستان بیوه ها که در کشوری بینام میگذرد (البته خواننده را به یاد یونان میاندازد اما اتفاقاتی که در این کشور میگذرد به تاریخ یونان ربطی ندارد.) داستان مردانی مبارز است که به دست پلیس مخفی در دوران دیکتاتوری روز و شب از خانهها و محل کارهایشان ربوده میشدند و دیگر کسی اثری از آنها پیدا نمیکرد.
مردان یک روستا شبانه ربوده میشوند و دیگر اثری از آنها جایی یافت نمیشود، مگر جسدی که هر چندوقت یکبار به رودخانه میافتد و توسط همسرانشان و زنان روستایی یافت میشود. پلیس هم جوابگوی خانوادههای این مردان نیست و تمام تلاشش مخفیسازی این وقایع و پوشانده رابطه قتلها با دولت است اما این مسئله باعث طغیان زنان روستایی به رهبری زنی میانسال به اسم سوفیا میشود.
مشخص نبودن مکان اثر پیامی دارد. پیامی برای همه کشورهای اروپایی. چون مکان این داستان میتواند هر کشوری باشد. دورفمن در این کتاب پیشاپیش خبر از وقایعی میدهد که قرار است در سالهای آتی در کشور خود دورفمن، در هلند، در فرانسه، در ایتالیا و در لهستان و… روی دهد.
قسمتی از کتاب بیوهها:
«من به سروان گئورگاکیس گفتم، اما او توجهی نکرد. دستور داد او را مثل یک آدم بیکس وکار دفن کنند.»
سروان تصمیم گرفت اعتنایی به او نکند.
خودش را با گزارشهای روی میزش مشغول کرد. درواقع اوضاع کاملا آرام بود. اخیرآ درگیریای پیش نیامده و عملیات پاکسازی تقریبآ تمام شده بود. به نظر میرسید مخالفان اندکشمار حکومت که هنوز اینجا و آنجا پراکنده بودند، دست از فعالیتهایشان برداشتهاند. یک بار دیگر تحلیل نهایی گزارش سروان گئورگاکیس را خواند. موج خرابکاری آرامآرام به سمت شهرها یا شهرستانهای بزرگتر میرفت، گرچه احتمال داشت در هفتههای آتی شاهد آخرین اقدامات خشونتآمیز و شاید گردهماییهای کوچکی در شهرهای دورافتاده و روستاها باشیم. هیچوقت نمیشد فهمید دشمن چه ترفند تازهای در آستین دارد.
درهرصورت، سروان گئورگاکیس برای جانشینش منطقهای عاری از هرگونه تروریسم مسلحانه به جا گذاشته بود، منطقهای که با مشت آهنین اداره میشد، گوشهگوشهاش زیر نظر گشتیها بود، مردمانش چارهای جز اطاعت نداشتند، مراکز واقعی و بالقوهٔ شورش از بین رفته بود و ارتش به اوضاع نظامی تسلط داشت. وظیفهٔ فرمانده جدید این بود که ــ هماهنگ با برنامهٔ کلی حکومت عالیهــ همدلی ساکنان را جلب کند و مرحلهای سازنده از توسعهٔ اجتماعی و اقتصادی را کلید بزند. حالا که عناصر مزاحم پی درپی شکست خورده و از هستی ساقط شده بودند، میشد این گام بلند را برداشت.
«صبحبهخیر، جنابسروان. با اجازه.»
ستوان کنستانتوپولوس با یونیفرم تمیز و مرتبی به تن ظاهر شد. قطرهای عرق از صورتش نمیچکید و مثل نیزه شق ورق بود. به پدرش میمانست. شباهتش به ژنرال شگفتانگیز بود. حتی حالا آدم میتوانست ویژگیهای خشک و خشن آن خاندان نظامی را در قامت او ببیند. دستانش، شانههای صاف و ستبرش، ضربههای منظم و یکنواخت چکمهاش بر زمین، همه و همه، نشان از موهبتی خدادادی داشت، موهبت فرماندهی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.