بعد از آنا
درباره نویسنده لیسا اسکاتیلینی:
لیسا اسکاتیلینی (Lisa Scottoline) نویسنده کتاب بعد از آنا، زادهی 1 جولای 1955، نویسندهای آمریکایی است. اسکاتیلینی در فیلادلفیا به دنیا آمد و در دانشگاه پنسیلوانیا به تحصیل در رشتهی زبان انگلیسی پرداخت. او سپس به دانشکدهی حقوق همین دانشگاه رفت و با معدل عالی فارغ التحصیل شد. اسکاتیلینی پس از تولد دخترش، کار در شرکتی حقوقی را رها کرد و به نویسندگی روی آورد.
او نویسنده بیست و هشت رمان پرفروش و برنده جایزه ادگار در نیویورک تایمز است. وی 30 میلیون نسخه از كتابهای خود را در ایالات متحده در دست چاپ دارد، در سی و پنج كشور منتشر شده است، و هیجانهایش برای تلویزیون و فیلم انتخاب شده است. لیزا همچنین هفتگی با دخترش، فرانچسکا سریتلا، برای The Philadelphia Inquirer ستون مینویسد، و این داستانها در یک سری از خاطرات پرفروش اقتباس شده است، که داستان اول آنها با عنوان “چرا شوهر سوم من سگ خواهد شد” است. لیزا در مجموعهای از حیوانات خانگی نافرمان در مزرعه پنسیلوانیا زندگی میکند. “
درباره کتاب بعد از آنا:
داستان کتاب بعد از آنا، دکتر نوآ آلدرمن پس از همسر اولش، با زنی شگفت انگیز به نام مگی ایپولیتی ازدواج کرده و برای اولین بار در زمانی طولانی، هم او و هم پسر خردسالش خوشحال هستند. مگی نیز علیرغم آرزویش برای دیدن دخترش که سال هاست او را ندیده، خوشحال است. او از این هم خوشحال تر می شود وقتی به شکلی غیرمنتظره، فرصت دیدن دوباره ی دخترش را به دست می آورد؛ دختری به نام آنا که مگی فکر می کرد برای همیشه از دستش داده است. اما وقتی آنای هفده ساله از راه می رسد، همه چیز تغییر می کند؛ و اتفاقاتی تاریک باعث می شود زندگی آن ها به شکلی دگرگون شود که هیچکس تصورش را نمی کرد.
قسمتی از کتاب بعد از آنا:
نوآ، خبر خوش!» مگی روی چمنهای سایهروشندار به سمت نوآ دوید که در حال کاشتن بوتههای رز در امتداد حصار پشتی بود. باعجله از کنار کیلب رد شد که نزدیک تابها در آنطرف حیاطخلوت داشت از گربهشان، رالف خرابکار۲۲ فیلم میگرفت.
«چی شده؟» نوآ برگشت، موهایش را عقب زد که مثل پوشال ماسهای– بلوند ضخیمی بود که تلألویی نقرهایرنگ در شقیقههایش داشت. چهلوسه سال داشت و مگی عاشق نشانههای پیری در او بود. مثل چینوچروک پنجهکلاغی اطراف چشمانش که آبی بسیار هوشمندانهای بود و از هم فاصله داشت. او بینی قلمیای داشت و نیشخندی که وقتی تو را بهتر میشناخت، راحتتر پدیدار میشد.
«حدس بزن چی شده؟» مگی، با انبوهی خبر، به او رسید. «آنا زنگ زد! قراره جمعه ببینمش.»
«آنا زنگ زد؟» چهره نوآ گشاده شد. بیل را در زمین فروکرد. «خدای من، فوقالعادهست، عزیزم!»
«میخواد من رو ببینه. مثلاینکه فرصتش رو پیدا کردم!»
«عالیه! بیا اینجا.» نوآ مگی را بلند کرد و چرخاند.
«فوقالعادهست، مگه نه؟ وووهوو!» مگی کمی رقصید، دستان نوآ را محکم گرفته بود. «معرکهست!»
«باید جشن بگیریم! چطوره برای شام بریم بیرون؟ نوشیدنی سفارش بدیم.»
«روز عید پاک؟» مگی دوباره خندید.
«اوه، درسته. یادم نبود.» نوآ مگی را بغل کرد و بهسویشرتش فشرد که بوی خزه تورب میداد.
«عزیزم خیلی برات خوشحالم. لیاقتش رو داری، واقعاً داری.»
«امیدوار بودم این اتفاق بیفته و افتاد! نمیتونم هضمش کنم. معجزهست. قسم میخورم.» مگی صورتش را در سینه نوآ فروبرد و سعی کرد دوباره گریه نکند. «همیشه امیدوار بودم به دیدنم بیاد.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.