باهم، همین و بس
درباره نویسنده آنا گاوالدا:
آنا گاوالدا (Anna Gavalda) نویسنده کتاب باهم، همین و بس، زاده سال ۱۹۷۰ در بولوین- بیلان کورت در حومه پاریس است. والدینش از شهروندان اصیل پاریسی بودند و هنرمند. آنها در هنر دستی نقاشی روی ابریشم، دستی داشتند و زندگی میگذراندند. خانواده آنا در سال ۱۹۷۴، به بخش اور-ا-لوار در جنوب شرقی پایتخت، محله قبلی راهبان، کوچ میکند و او دوران کودکیاش را با سه خواهر و برادرش، در این محله و در محیطی بدون دغدغه و فضای هنری میگذراند.
وقتی آنا ۱۴ ساله شد، والدینش از هم جدا شدند و او نزد یکی از خالههایش رفت که مادر ۱۳ کودک بود! جابهجایی محل زندگی، محیط و عادتهای او را کاملاً دگرگون کرد و آنا به عضویت یک انجمن کاتولیکی در سنکلود درآمد. در آنجا طرز تفکر بیقیدوبندش به محک آزمایش سختی گذاشته شد، ولی از این رهگذر، فرا گرفت که از سنین کم، خود را با دیگر واقعیتهای زندگی وفق دهد.
آنا گاوالدا سرانجام با یک دامپزشک ازدواج کرد و از او صاحب دو فرزند به نامهای لوئیز و فلیسیتی شد. در این دوران، گاهی به عنوان آموزگار و گاهی در مرکز اسناد کار کرد و برای گام نهادن در دنیای ادبیات، نخستین کوششهایش را آغاز کرد تا جایی که در ۲۹ سالگی، با مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» به موفقیت بزرگی دست یافت.
گاوالدا پس از جدایی از همسرش، کارش را رها و تمام زندگیاش را وقف ادبیات کرد. موفقیت هرگز مغرورش نکرد و با وجود پیشنهادهای اغواکننده، به ناشر کوچکش، لو دیل تانت، وفادار ماند. خودش میگوید: «شهرت و ثروت مرا اغوا نمیکند، آدمی هرچه کمتر داشته باشد، کمتر از دست میدهد. ثروت و شهرت دامی برای کودنهاست. باید در استقلال کامل نوشت و دلمشغول میزان فروش اثر خود نبود.»
میتوان گفت عشق در آثار آنا گاوالدا همچون زندگی، موضوع اساسی است. عشق میتواند خوشبختیآفرین و اسرارآمیز و البته در عین حال دردآور و صدمه زننده باشد.
درباره کتاب باهم، همین و بس:
این کتاب روایتگر داستان آدمهایی است که با همۀ تفاوتهایشان، یک وجه مشترک دارند: تنهایی. بیربط نیست اگر بگوییم این کتاب روایتگر تنهاییِ آدمهاست؛ مسئلهای که آدمهای هزارۀ سوم را درگیر خود کردهاست.
نام شخصیت اصلی داستان «کامی» است؛ دختری با پیشینهای نامشخص که در شرکت توکلین کار میکند. حرفۀ او عنوان جذابی دارد: «متخصص سطوح». این حرفه در واقع همان تمیزکاریِ خودمان است! احتمالا کامی آدم خوششانسی بوده است که در اوج بدبیاری، با پسر خوشقلب و مهربانی به نام «فیلیبرت» آشنا میشود. فیلبرت از باقیماندههای اشرافزادههای فرانسوی است و هنوز هم آداب معاشرت و رفتار اشرافی را رعایت میکند.
طرف دیگرِ داستان «فرانک» و مادربزرگش است؛ پسری بدعنق که همخانه فیلیبرت و آشپز یکی از رستورانهای پاریس است. «پولت»، مادربزرگ فرانک هم پیرزنی روستایی است. او بهخاطر تنهایی، مجبور میشود مدت کوتاهی در خانۀ سالمندان اقامت کند. این مسئله بههیچوجه برای او خوشایند نیست.
روزگار در «کتاب باهم؛ همین و بس» بسیار مهربانتر از چیزی است که همۀ ما تجربه کردهایم. آدمهای کتاب مثل تکههای پازل به هم میرسند و یکدیگر را تکمیل میکنند. هرکس سهمش از زندگی را برمیدارد و تکهای از وجود خودش را به دوستانش میبخشد. بیشتر داستان این کتاب دربارۀ آدمهای تنهاست؛ آدمهایی که زندگیشان خالی است و تغییر محسوس کیفیت زندگی آنها را بعد از ورود دیگران خواهید دید.
«کتاب باهم؛ همین و بس» داستان روان و خوشخوانی دارد. و باوجود حجم بالای کتاب، کشش زیادی برای خواندن دارد! برخلاف سایر داستانهای گاوالدا، در این کتاب خبری از مونولوگهای طولانی نیست. در این کتاب با توصیفهای طولانی روبهرو نیستیم. جملهها کوتاه هستند. بیشتر حجم کتاب به جلو بردن قصۀ شخصیتهای داستان اختصاص داده شده و با کتاب پرماجرایی طرف هستیم. همچنین اگر از طرفداران هنر و سبکهای هنری هستید، از خواندن دیالوگهای فیلیبرت و کامی دربارۀ هنر و هنرمندان مشهور فرانسه لذت بسیار لذت خواهید برد.
قسمتی از کتاب باهم، همین و بس:
پولت با خودش حرف میزد، مردهها را خطاب قرار میداد و برای زندهها دعا میکرد.
با گلها حرف میزد، با کاهوها، چرخریسَکها و با سایهٔ خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته میآمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز میکرد: «آخر، این دیگر چه بدبختیای است؟!»
بله، پیر شدن بدبختی است، تنها ماندن بدبختی است، دیر رسیدن به فروشگاه و پیدا نکردن چرخدستی نزدیک صندوق بدبختی است…
***
ایوُن کارمینو آه میکشید و به چروکها نگاه میکرد، به پینهها و لکههای تیرهٔ پراکنده بر دست، به ناخنهای همچنان ظریف اما سخت و کثیف و ازهمشکافتهٔ پولت. دست خودش را کنار دست او گذاشته بود و داشت با هم مقایسهشان میکرد. دست خودش جوانتر بود و گوشتالوتر؛ آخر در این دنیا رنج کمتری کشیده بود. بهاندازهٔ پولت کار نکرده و بیشتر نوازش دیده بود… مدتها میشد که دیگر در باغ جان نمیکَند…
شوهرش همچنان به کاشتن سیبزمینی ادامه میداد، اما باقی چیزها را از سوپرمارکت میخریدند. سبزیهای سوپرمارکت گِلی نبودند. مجبور نبود کاهوها را برای پیدا کردن حلزون برگبرگ کند… وانگهی، دنیای خودش را داشت: ژیلبر، ناتالی و نوههایی که میتوانست ناز و نوازششان کند… ولی پولت چه؟ وضع پولت فرق میکرد. برایش چه مانده بود؟ هیچ. هیچچیزِ درستودرمانی برایش نمانده بود: شوهرش مرده بود، دخترش هرزه بود و نوهاش هم که هیچوقت به دیدنش نمیآمد. چه دغدغهها و خاطرههایی که پولت را احاطه کرده بود، مثل رشتهای از بدبختیهای کوچک…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.