بازگشت مجموعه نشان شده جلد پنجم
درباره نویسنده بیانکا اسکاردونی:
بیانکا اسکاردونی یک نویسنده داستان های ماوراء الطبیعه است که به همراه خانواده در ساحل شرقی کانادا ساکن است. وقتی که نمینویسد، وقت خود را صرف خواندن، تماشای نمایشهای خون آشامها، خوردن غذاهای به درد نخور و تا دیروقت بیدار ماندن میکند.
درباره کتاب بازگشت:
نشانشده مجموعه دنبالهدار مسحور کننده فانتزي بزرگسال ميباشد. و جذابيت مجموعه را از نظر خوانندگان آن که چرا جذاب و اعتيادآور است را جويا ميشويم.
نيکول .آ. واتسون: «کشمکش بسيار گرم و شگفتانگيز و ترکيب مسحور کنندهاي دارد.»
آنجلا: «با خواندن اين مجموعه شما بخشي از دنياي آنها خواهيد شد و به حدي شيفته ميشويد که انگار يکي از شخصيتهاي اين رمان شگفتانگيز هستيد!»
نقشه سادهاي داشتم. سرم را پايين نگه دارم، اين سال تحصيلي را هم به پايان برسانم. و بعد يک بار براي هميشه اين شهر و تمام داستانهاي غمانگيزش را پشت سر بگذارم. ولي نقشهها هميشه دقيقاً آن طور که انتظار داريد پيش نميروند. نه تنها وقتي فهميدم مردهها هميشه مرده نميمانند بزرگترين شوک زندگيام بر من وارد شد.
بلکه فهميدم نوع جديدي از مصيبت و بدبختي هم به سمت هالوهيل روانه شده بود. که باعث ميشد لوسيفر يک بازيچه احمقانه به نظر برسد. بنابراين نقشه جديدم اين شد که سرم را پايين نگاه دارم. اين سال تحصيلي را به پايان برسانم و پيش از فارغالتحصيلي دنيا را هم نجات بدهم. به اندازه کافي ساده به نظر ميرسيد، ولي يک چيز کوچک را فراموش کرده بودم…
قسمتی از کتاب بازگشت:
هنگامی که تیسا کادیلاک مشکی را به داخل پمپ بنزین خلوتی توی بزرگراه شمارهی یک هدایت کرد، مه سبکی روی شیشهی جلوی ماشین نشسته بود. کمتر از بیست دقیقه با هالوهیل فاصله داشتیم، توی خانه نبودیم ولی آنقدر نزدیک بودیم که بتوانم اضطرابی را که داشت آرام آرام در شکم خالیام شکل میگرفت، احساس کنم. از وقتی قدم به هالوهیل گذاشته بودم ماهها میگذشت. ماهها از وقتی به خودم اجازه داده بودم به جنگی فکر کنم که آنجا در جریان بود، میگذشت. از زمانی که به عزای داروندار از دست رفتهام نشسته بودم، ماهها گذشته بود. ولی حالا که داشتیم برای آخرین بار پیش از رسیدن به خانه بنزین میزدیم، فقط میتوانستم به همینها فکر کنم.
نه هفتهی گذشته را همراه خواهرم تیسا، توی جاده گذرانده بودم، شیاطین را شکار میکردیم و دروازههای جهنم را در تمام ایالات متحده و کانادا مهروموم میکردیم. آن قدر سرم شلوغ بود که وقت عزاداری نداشتم. آن قدر سرم شلوغ بود که وقت فکر کردن به از دست دادههایم را نداشتم. جادههای خیلی زیادی وجود داشت که باید پوشش داده میشدند. کارهای خیلی زیادی باید انجام میشد. من هم کاملا و بدون ذرهای پشیمانی خودم را وقف این کار کردم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.