بابل
درباره نویسنده آر اف کوانگ:
آر اف کوانگ (R. F. Kuang) نویسنده کتاب بابل، نویسنده فانتزی چینی-آمریکایی است. اولین رمان او، جنگ تریاک، در سال 2018 منتشر شد، و پس از آن دنباله جمهوری اژدها در سال 2019 منتشر شد. کوانگ به همراه نامزد نهایی، برنده جایزه کامپتون کروک، جایزه کرافورد و جایزه حیرت انگیز 2020 برای جوایز Nebula ، Locus و World Fantasy بهترین نویسنده جدید است.
درباره کتاب بابل:
کتاب «بابل» یک اثر داستانی گمانهزن است و در ردهی نوشتههای فانتزی راجع به آکسفورد دهه 1830 قرار میگیرد، آکسفوردی که تاریخچهی آن بهطور کامل با نقرهکاری تغییر کرده است. نویسنده میگوید: تلاش کردهام تا حد ممکن به موارد ثبتشده تاریخی از زندگی در اوایل دورهی ویکتوریایی آکسفورد وفادار بمانم و تنها زمانی کژاندیشیهای موجود را نشان دادهام که به داستان کمک کرده است. دربارهی مرجعهایی که به وقایع اوایل قرن نوزدهم آکسفورد داده شده است، از میان سایر کتابهای مرجع به کتاب بسیار جالب «مرجع تاریخی و راهنمای آکسفورد» (1878) جیمز جی. مور و همینطور «تاریخچه دانشگاه آکسفورد» جلد ششم و هفتم که ام. جی. بروک و ام. سی. کرتویز (به ترتیب 1997 و 2000) آن را ویرایش کردهاند، تکیه کردهام.
اتحادیه آکسفورد، تا سال 1856، تأسیس نشده بود. بنابراین در این رمان به این اتحادیه با نام قبلی آن، انجمن مباحثه (که در سال 1823 تأسیس شد) اشاره شده است. والتس و گاردن، کافهی محبوبم، تا سال 2003 وجود نداشت، اما من زمان زیادی را آنجا سپری کردم (و بیسکویتهای زیادی آنجا خوردم). البته نمیتوانم لذتی را که رابین و همراهانش از این بیسکویتها میبردند، انکار کنم. میخانه توییستد روت آنطور که شرح داده شده وجود خارجی ندارد و تا آنجایی که میدانم هیچ میخانهای در آن زمان با این نام وجود نداشته است. هیچ خیاطی به نام تیلور هم در خیابان وینچستر وجود نداشته است، گرچه من به خیاطیهای تیلورِ های استریت علاقهی زیادی دارم.
بنای یادبود شهدای آکسفورد وجود دارد، ولی تا سال 1843 کامل نشده بود، یعنی سه سال بعد از نتیجهگیری این داستان. من تاریخ ساخت این بنا را کمی بالا بردم تا بتوانم یک مرجع خوب داشته باشم. تاجگذاری ملکه ویکتوریا در ژوئن سال 1838 اتفاق افتاد، نه 1839. خطوط راهآهن آکسفورد به پدینگتون تا سال 1844 بنا نشده بود، ولی در این داستان به دو دلیل چند سال زودتر ساخته شده است: اول، با توجه به تاریخچهی تغییریافته منطقی است و دوم اینکه من نیاز داشتم شخصیتهای داستانم را با سرعت بیشتری به لندن برسانم.
با مجلس رقص یادبود، آزادیهای هنری زیادی ایجاد کردم که بیشتر شبیه مجالس رقص می آکسبریج امروزی است تا وقایع اجتماعی اوایل دوران ویکتوریایی. برای مثال میدانم که صدف جزء مواد خوراکی اصلی مردمان فقیر اوایل دوران ویکتوریایی بوده است، اما دلم خواست آن را غذایی خوشمزه و شیک نشان دهم چون اولین احساس من در مجلس رقص می 2019 دانشکده مگ دالن، کمبریج اینطور بود؛ کلی صدف روی یخ بود.
ممکن است جایگذاری مؤسسه سلطنتی ترجمه، که نام دیگرش بابل است، برای بعضی ابهامبرانگیز باشد. به همین دلیل جغرافیای آن را تغییر دادم تا فضایی برایش ایجاد کنم. تصور کنید فضای سبزی بین کتابخانههای بادلین، شلدونین و ردکلیف کمراست. حالا این فضا را بزرگ کنید و بابل را درست در مرکزش قرار دهید. هرگونه ناسازگاری دیگری که پیدا کردی، خیلی راحت به خودتان یادآوری کنید که این کتاب داستان است.
بابل برندهی جایزهی بلکولز و نبیولا برای بهترین رمان سال 2022 و 2023 بوده و در لیست پرفروشهای نیویورک تایمز نیز قرار داشته است.
قسمتی از کتاب بابل:
پیش از آنکه سروکله گریفن دوباره پیدا شود، همه وارد سال دوم شدند. ماههای بسیار زیادی گذشته بود که رابین بادقت زیاد همیشگیاش دیگر پنجره اتاقش را وارسی نمیکرد و اگر زاغی را نمیدید که بیهوده سعی در بیرون کشیدن آن یادداشت از زیر شیشه داشت رابین هیچ متوجه آن نمیشد.
در یادداشت نوشته شده بود رابین باید ساعت دو و نیم روز بعد در توییستد روت باشد، اما گریفن نزدیک یک ساعت دیر رسید. وقتی از راه رسید، رابین از دیدن صورت نزارش متحیر شد. راه رفتن از وسط رستوران به نظر خستهاش کرده بود. وقتی نشست، آنقدر سخت نفسنفس میزد که انگار تمام طول پارکس را دویده بود. مشخص بود روزهاست که لباسش را عوض نکرده است؛ بوی بدنش پخش شد و همه به او چشم دوختند. حین راه رفتن اندکی لنگ میزد و هربار که دستش را بلند میکرد رابین چشمش به بانداژ زیر لباسش میافتاد.
رابین نمیدانست چه کار باید بکند. کلی توپ و تشر برای این دیدار آماده کرده بود، اما با دیدن بدبختی آشکار برادرش همۀ حرفها از بین رفت. وقتی گریفن مشغول سفارش پوره سیبزمینی با گوشتچرخکرده و دو لیوان آبجو بود، رابین ساکت نشست.
گریفن پرسید: «ترم خوب پیش میره؟»
رابین گفت: «خوبه، وای، دارم روی یه پروژه مستقل کار میکنم.»
«با کی؟»
رابی لب یقه پیراهنش را خاراند. احساس حماقت میکرد که چرا اصلاً این موضوع را پیش کشیده بود. «چاکراوارتی.»
«خوبه. دوستداشتنیه.»
«هرچند، بقیۀ همگروهیهام از وظیفهای که بهشون محول شده خیلی خوشحال نیستن.»
گریفن نفسش را با خشم بیرون داد. «معلومه که نیستن. بابل هیچوقت به شما اجازه نمیده تحقیقی که باید رو انجام بدین. فقط اجازه میده تحقیقاتی انجام بشه که خزانه رو پر میکنه.»
سکوتی طولانی حکمفرما شد. رابین بهشدت احساس گناه میکرد، هرچند دلیل خوبی هم برای این احساسش نداشت؛ بااینوجود، هر ثانیه که میگذشت حس میکرد ناراحتی در دلورودهاش میپیچید. غذا رسید. غذای داغ بخار میکرد، گریفن همچون گرگ گرسنهای که میترسید کس دیگری غذایش را ببلعد، مشغول خوردن شد. شاید هم واقعاً آنقدر گرسنهاش بود؛ وقتی که روی بشقابش خم شد، استخوانهای ترقوهاش طوری بیرون زدند که آدم از نگاه کردن بهشان هم عذاب میکشید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.