امپراتور پرتغالستان
درباره نویسنده سلما لاگرلوف:
سلما لاگرلوف (Selma Lagerlöf) نویسنده کتاب امپراتور پرتغالستان، (متولد ۲۰ نوامبر ۱۸۵۸؛ درگذشته ۱۶ مارس ۱۹۴۰) نویسندهٔ سوئدی و نخستین زن برندهٔ نوبل ادبیات است که این جایزه را «به پاس ایدئالیسم ارزشمند، تخیل زنده و بصیرت معنویاش که مشخصهٔ آثارش هستند»، در سال ۱۹۰۹ کسب کرد.
او در خانهای اربابی در وَرملاند، استانی در غرب سوئد بهدنیا آمد و پنجمین فرزند از شش فرزند خانواده بود. به دلیل یک عیب مادرزادی در کودکی مدتی دچار دررفتگی مفصل ران بود و میلنگید، اما بهرغم این مسئله کودکی شاد و پرباری داشت، و بعدها معلولیتش بهبود یافت. در سال ۱۸۸۲ به استکهلم رفت تا در رشتهٔ تربیت معلم درس بخواند، در سال ۱۸۸۵ فارغالتحصیل و معلم شد. در همین دوران و در سال ۱۸۹۱ اولین و مهمترین اثرش «افسانهٔ یوستا برلینگ» را به چاپ رساند.
تا سال ۱۹۰۹ که نوبل ادبیات را بهدست آورد، چندین اثر دیگر هم به چاپ رسانده بود. کتاب «امپراتور پرتغالستان» را در ۱۹۱۴ با الهام از جغرافیا و شخصیتهای خانواده و زادگاهش نوشت. وقوع جنگ جهانی اول سبب شد چند سالی اثر مهمی منتشر نکند، اما از سال ۱۹۲۲ نویسندگی را از سر گرفت و چندین اثر دیگر خلق کرد. در سال ۱۸۸۴ و در پی بیماری پدرش خانواده ناچار شده بود خانهٔ اربابی را بفروشد، اما او در سال ۱۹۱۰ با استفاده از پول جایزهٔ نوبل خود توانست آنجا را بار دیگر بخرد و بازسازی و تا پایان عمر همانجا زندگی کند. بنا به وصیت او خانه پس از مرگش تبدیل به بنای یادبودی برای بازدید عموم شد.
درباره کتاب امپراتور پرتغالستان:
باب کوربِت، استاد دانشگاه وبستر، میسوری، ۲۰۱۵: «تا نیمهی کتاب گمان میکردم با داستانی بچگانه و شیرین دربارهی پدری شیدا روبهرویم. اما سلما لاگرلوف چه غافلگیریها که برایم در چنته نداشت!… این اثر رمانی درخشان است و سلما لاگرلوف در میان ۱۱۱ نفری که نوبل [ادبیات] را بردهاند، برای من یکی از محبوبترینهاست.»
ایرنه لامی، نشریهی Inkroci ، ایتالیا: «امپراتور پرتغالستان شاهکار کوچکی از سلما لاگرلوف است… اما بهخوبی چیرهدستی نویسنده را نشان میدهد. این اثر رمانی شیرین و لطیف است، با داستانی تأثیرگذار که یادآور افسانههای باستانی است. عشق یک پدر به دخترش و جنونی که فقط محصول خیال باطل عشق ابدی است، هستهی داستان را تشکیل میدهد. خوانندگان باید با دو عینک اثر را بخوانند: عینک عشق و عینک جنون، که جداییناپذیرند و اجتنابناپذیر… جالب است که تأثیرگذارترین جملهی کتاب مربوط به رابطهی یان با دخترش نیست، بلکه مربوط به رابطهی او با همسرش است، که جنون یان آن را از رابطهای سرد و دور به رابطهای نرم و شیرین تبدیل میکند: «یان دیوانه نیست، اما خداوند پردهای جلو چشمانش کشیده تا مجبور نباشد چیزی را ببیند که طاقتش را ندارد؛ و این مایهی شکرگزاری است.»»
سلما لاگرلوف به ناشرش پیشنهاد کرده بود که اثر با عنوان «شاه لیر سوئدی» چاپ شود، چرا که داستان مانند این اثر شکسپیر بر رابطهٔ پر فراز و نشیب پدر و دختر استوار است. گفتنی است نویسنده یکی از شخصیتهای داستان به نام ستوان لیلیکرونا را بر اساس شخصیت پدر خود خلق کرده است.
قسمتی از کتاب امپراتور پرتغالستان:
«یانِ رافلاک هرگز از تعریف کردن روزی که دختر کوچولویش به دنیا آمد خسته نمیشد. صبح زود رفته بود قابله و کمکهای دیگر را بیاورد؛ کل پیشازظهر و بیشتر بعدازظهر را در انبار هیزم روی کندهٔ چوببری نشسته و انتظارکشیده بود.
بیرون باران سیلآسایی میبارید و او هم از آن نصیب میبرد، اگرچه ظاهراً در مکانی سرپوشیده بود. رطوبت باران از درزهای دیوار به داخل نفوذ میکرد و قطرههایی از سقف بر سرش میچکید، و بعد ناگهان باد شدیدی از ورودی بدون درِ انبار سیلی از باران بر سرورویش ریخت.
او زیرلب، و درحالیکه تکه هیزمی را بیصبرانه با لگدی به آن سوی حیاط پرتاب میکرد، گفت «نمیدانم کسی هست که فکر کند من از آمدن بچه خوشحالم؟ بدبیاری از این بزرگتر نمیشود! کاترینا و من برای این ازدواج کردیم که از کلفت بودن و کارگر مزرعه بودن برای اریکِ فالا خسته شده بودیم و میخواستیم خودمان نان خودمان را دربیاوریم؛ ولی قطعاً خیال بچه بزرگکردن نداشتیم!»
سرش را در دستانش گرفت و آه عمیقی کشید. معلوم بود سرمای نمور و انتظار ملالآور و طولانی در کجخلق کردنش نقش داشت، ولی به هیچوجه تنها دلیل کجخلقیاش نبود. علت نالیدنش چیزی بسیار جدیتر بود.
او به خودش یادآوری کرد «من هر روز باید کار کنم، از صبح سحر کار کنم تا دیروقت شب؛ ولی تا الآن لااقل شبها آرامش داشتم. حالا فکرش را بکن که بچه تمام شب ونگ بزند و شب هم نتوانم استراحت کنم.»
همین سبب شد باز هم بیشتر هول کند. دستهایش را از روی پیشانی برداشت و چنان در هم پیچاند که بندهای انگشتش صدا داد. «تا الان اوضاع و احوالمان بد نبود، چون کاترینا آزاد بود که مثل خودم برود کار کند، اما الآن باید خانهنشین شود و بچهداری کند.»
او همانطور نشسته بود و به روبهرویش خیره شده بود، آنچنان ناامید که گویی قحطی از حیاط وارد شده و یکراست به کلبهٔ او آمده است.
درحالیکه مشت به کندهٔ هیزمشکنی میکوبید گفت «خوب! فقط میخواهم بگویم اگر وقتی که اریک فالا پیشم آمد و پیشنهاد کرد در ملکش خانه بسازم و برای ساخت کلبه مقداری الوار به من داد میدانستم که این اتفاق قرار است بیفتد، اصلاً قبول نمیکردم، و بقیهٔ عمرم را هم در همان بالاخانهٔ اصطبل فالا میگذراندم.»
او میدانست که دارد حرفهای تندی میزند، ولی اصلاً خیال پسگرفتنشان را نداشت.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.