اطلس
درباره نویسنده خورخه لوئیس بورخس:
خورخه لوئیس بورخس (Jorge Luis Borges) نویسنده کتاب اطلس، نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجستهترین نویسندگان آمریکای لاتین است. او یکی از چهرههای اصلی ادبیات اسپانیایی و جهانی است. کتابهای مشهور او که در دهه 1940 منتشر شد، مجموعهای از داستانهای کوتاه هستند که با مضامین مشترک از جمله رویاها، هزارتوها، فلسفه، کتابخانهها، آیینهها، نویسندگان داستانی و اساطیر بهم پیوستهاند. آثار بورخس به ادبیات فلسفی و ژانر فانتزی کمک کرده است و از سوی برخی منتقدین بعنوان آغاز جنبش رئالیستی جادویی در ادبیات آمریکای لاتین قرن بیستم شناخته شده است. اشعار اواخر عمر وی با چهرههای فرهنگی همچون اسپینوزا، کامو و ویرجیل ارتباط برقرار میکند. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان کوتاه است. یکی از مشهورترین کتابهای او، داستان (۱۹۴۴)، گلچینی از داستانهای کوتاه بورخس به انتخاب خودش است.
درباره کتاب اطلس:
زندگینگارهها بیشتر شرحِ احوالات است تا توصیفِ آفاق، اعترافاتی بر پهنهی سفید کاغذ که چندان به خیال ادبیات نوشته نشدهاند. حد تعریف آنجاست که نویسنده نمیتواند بر آستانِ متنش بنویسد: شباهتِ نامها و آدمها و اتفاقات تصادفی است.
یادداشتنویسی و خاطرات مشخصاً مالِ دورانِ مدرناند، یا لااقل تدقیقِ احوالِ آدمهای مدرن است؛ مواجههی مدام و مدیدِ آدمی یکّه با مرگ و ملال و فراموشی است و نوحه بر سیاهیِ فنای محتوم. وجه مشترک این نوشتهها این است که اساساً فرم یا ژانرِ مشخصی ندارند، حتی وقتی با احتمالِ چاپ یا واسپردن به وصی تحریر شده باشند؛ قواعد ابدی ندارند یعنی قالب و حدی ندارند: گاهی غیرشخصی و تأملاتیاند، گاهی رمزی و موجز؛ گاه شبیه برشی از داستانی و گاهی شاعرانه میشوند از سرِ بیحوصلگی؛ گاهی هم ترس و حزم، یا شرم یادداشتهای نویسندهای را شاعرانه میکند.
گاه گزیدگی غلبه دارد، یعنی تمایل به نگفتن و گاه هم گشودنِ قبضِ روحی رنجور شکلِ یادداشت میشود؛ حتی میشود یادداشتهای آدمی یکدست نباشد، روزی طعنهزن و ملامتگر باشد، روزِ دیگر خودستایانه، گاهی افسوس بر زندگیِ رفته، گاهی شرحِ خوشیها و روزهای در راه. این سیالیّت فرم -یا به واقع: بیشکلی- تصریفِ آزادی روح است: پهنهی سفید و گشودهی کاغذ میدانی میشود وسیع تا قواعد و حجاب و حائلهای از پیشی یا قراردادیِ روح محو شوند و جان بگیرد این خواستِ مدرنِ نقشزدنِ خویشتن یا تقریر صریح نفس -میراثِ تلخِ سنت آگوستین و مونتنی و روسو. پس، عجیب نیست که هیچ کتابِ مجموعهی زندگینگارهها فرمی شبیه دیگر کتابها نداشته باشد.
شاه و شوالیه و نقاش و شاعر و آنارشیست و خداشناس را در اغلب زندگینگارهها میشود دید که در وهلهی نخست انساناند حتی اگر گهگاه تأملات و الهامات و شطحیات بنویسند و دلمشغولیهایی خیلی صریح و بدیهیِ خرد و گاه آشوبنده دارند: داستاننویسی در میانسالی از چُرت عصرگاهی بیدار شده به تجربههای عشق جوانی میاندیشد و نگرانست که چشمانش تا آخر عمر خواهد دید یا نه.
نوشتن از خود یکجور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیاییکردنِ نفس است، تمنای پیشانداختنِ محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدانِ دید یا خواستِ فراهم آمدنِ پیشاپیشِ طومار اعمالی است برای روز مبادا: چنان که روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش مینویسد: در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد که این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.
گویی حتی انتظارِ واپسین اعتراف در بستر احتضار هم دیگر ممکن نیست، باید دستبهکار شد و از دیدنها و حسها و فهمیدنها چیزی فراهم آورد که شباهتش با آدمها و اتفاقات اصلاً تصادفی نیست؛ اما نویسنده اینجا هم میخواهد به شرح ردّ غیرواقعیهای پنهانِ بر واقعیتِ معمول برسد: هنر نویسنده در زندگینگارهنویسی آن است که به جای پیکرساختن از تودهی گِلِ نرم بتواند با طرحافکندن یکی دو خطِ اندیشیده و دقیق بر تن سنگی انتخابشده چیزی ماندگار بیافریند که هم گزارشِ خود است هم شرحِ جهان، همانقدر که شبیه است محاکاتی است -فاصلهاش با واقعیت را اغواگرانه انکار میکند.
قسمتی از کتاب اطلس:
ببرها همیشه در زندگیِ من بودهاند. خواندن چنان جزء عادتهای زندگیِ من شده که درست نمیدانم نخستین ببری که دیدم ببرِ تصویری بود یا آن ببرِ دیگر که اکنون مدتهاست مرده، همان که با غرور دورِ قفس راه میرفت و من از آن سوی میلهها با شگفتی به او مینگریستم. پدرم عاشق دایرهالمعارف بود؛ من نیز همیشه آنها را از روی عکسهای ببرهایشان قضاوت میکنم. به یاد میآورم آن دو ببری را که انتشارات مونتانری سیمون عکسشان را چاپ کرد (یک ببر بنگالی و یک ببر سفید سیبریایی)، و دیگری که سیاهقلمِ پُرکاری بود که در آن تصویر محوی از یک رودخانه هم دیده میشد.
چیزی نگذشت که ببرهای ساخته از کلمات هم به این ببرهای تصویری پیوستند: آن آتشبازیِ مشهور بلیک (ببر، ببر این درخشانِ سوزان) یا آن که چسترتن چنین توصیفش کرد: ای که تمثالِ زیباییِ دهشتناکی. وقتی در دوران کودکی کتاب جنگل را میخواندم چقدر برایم دردناک بود که فهمیدم شیرخان نه دوست قهرمان قصه بلکه آدم خبیث داستان است. دوست دارم به خاطر بیاورم، اما نمیتوانم، آن ببر مواجی را که نقاشی چینی با قلممویی طرح افکنده بود، او که هرگز به عمرش ببری ندیده بود اما مسلماً کهنالگوی ببر را دیده بود.
آن ببر افلاطونی را در کتاب آنیتا بری، هنر برای کودکان، میتوان دید. شاید بپرسید: چرا فقط ببر، و نه پلنگ یا یوزپلنگ؟ فقط میتوانم پاسخ بدهم که چون خالخالِ پلنگ به دلم نمینشیند ولی راهراهِ ببر را دوست دارم. اگر به جای ببر مینوشتم پلنگ، خواننده فوراً میفهمید دارم تظاهر میکنم. به این ببرهای تصویری و کلامی باید ببرِ دیگری را اضافه کرد، که دوستمان کوتینی به یاد آورد: در آن باغوحشِ غریب که اسمش دنیای حیوانات بود، آنجا که ببرها آزاد و بیهیچ سلول و زندانی خوش بودند.
این ببر از گوشت و خون است و من با سرخوشیِ آمیخته با دلهره در برابرش حضور یافتم. زبانش صورتم را لیسید و آن پنجههای نهچندان دلپذیر، یا شاید هم دوستداشتنیاش را به فرق سرم میکشید. این ببر، برعکس تمام ببرهای تصویری و کلامی که پیشتر گفتم، سنگینی و بو داشت.
من نمیگویم که این ببر حیرتانگیز -او مرا به حیرت میاندازد- واقعیتر از بقیه است زیرا حتی درختِ بلوط هم واقعیتر از آن بلوطی نیست که در رؤیا میبینیم، اما من میخواهم اینجا از دوستمان تشکر کنم، از آن ببرِ ساخته از گوشت و خون که آن روز صبح حواسم متوجه او شد، او که تصویرش درست همانطور به سراغم میآید که تصویر سایرِ ببرهای کتابی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.