اصلاحات
درباره نویسنده جاناتان فرنزن:
جاناتان فرنزن (Jonathan Franzen) نویسنده کتاب اصلاحات، زادهی ۱۷ آگوست ۱۹۵۹، نویسندهای آمریکایی است. فرنزن در وسترن اسپرینگز ایلینوی به دنیا آمد. او در وبسترگرووز، میزوری بزرگ شد و از کالج سوارثمور در رشتهی زبان آلمانی فارغ التحصیل شد. اولین رمان فرنزن در سال ۱۹۸۸ انتشار یافت که با استقبال خوانندگان و منتقدان رو به رو شد. او همچنین برندهی جوایزی همچون جایزهی گوگنهایم و جایزهی کتاب ملی شده است. رمان اصلاحات او نیز توانست جایزهی بهترین رمان روزنامهی نیویورک تایمز را از آن خود کند. فرنزن از معدود نویسندگان معاصر است که تصویرش روی جلد مجله ی تایم چاپ شده است.
درباره کتاب اصلاحات:
رمان «اصلاحات»، سومین رمان جاناتان فرنزن و یکی از محبوبترین و مطرحترین آثار این نویسنده امریکایی است. رمان «اصلاحات» پس از انتشار چنان مورد استقبال قرار گرفت که حدود دومیلیون نسخه از آن به فروش رفت. این رمان همچنین «جایزه ملی کتاب» و «جایزه یادبود تیت بلک» را دریافت کرد و نامزد چند جایزه دیگر هم شد که از آن میان میتوان به جوایز «پن فاکنر» و «پولیتزر» اشاره کرد.
از رمان «اصلاحات» به عنوان یکی از مهمترین رمانهای قرن بیست و یکم نام بردهاند. مجلۀ «تایم» در فهرست صد رمان برتر انگلیسیزبان منتشرشده بین سالهای 1923 تا 2005 از این رمان نیز نام برده است و «گاردین» آن را در فهرست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند آورده است. چنانکه در مقدمۀ پیمان خاکسار بر ترجمۀ فارسی رمان «اصلاحات» اشاره شده، این رمان جزو معدود کتابهای منتشرشده در قرن بیست و یکم است که نامشان در فهرست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواندِ «گاردین» آمده است.
اصلاحات رمانی درباره آشفتگی، فرسودگی، زوال و فروپاشی است. جاناتان فرَنزِن در رمان «اصلاحات» از نسبت جزء با کل میگوید و از اینکه امور به ظاهر بیربط و کلیاتِ کَلان چطور بر ریزترین ابعاد زندگی فردی انسان اثر میگذارند و چطور همهچیز، در عین بیربطی، به هم مرتبط است. در این اثر با دغدغهها و تشویشها و تنشهای انسان مدرن مواجه میشویم و فرَنزِن اینها همه را در متن تاریخ امریکا به تصویر میکشد. او در این رمان، ضمن طرح دغدغههایی جهانشمول، روایتی داستانی و آمیخته به تخیل از تاریخ امریکا به دست میدهد.
آلفرد و اینید در خانه با هم زندگی میکنند وهردو درگیر یک زنگ خطر بلند و ترسناکند، زنگ خطر تشویش و استرس مداوم که هیچکس دیگری صدای آن را نمیشنود. این رمان در اواخر قرن بیستم به عقب و جلو میرود، و به طور متناوب زندگی آلفرد و اینید لمبرت را دنبال میکند. آلفرد، پدر قدرتمند و سختگیری بودده که به عنوان مهندس راه آهن کار میکرده و حالا به پارکینسون مبتلا شده است و علائم غیرقابل کنترل زوال عقل را نشان میدهد. اینید با تلاش درک زندگی سعی میکند همچنان فرزندانشان را کنترل کند. پسر بزرگ آنها میخواهد پدرش را به فیلادلفیل ببرد و درمان کند. ما در این کتاب سرنوشت سه فرزند خانواده را میخوانیم که هرکدام به نوعی نابود شدهاند.
قسمتی از کتاب اصلاحات:
مشکل چیپ نداشتن اعتمادبهنفس بود. روزهایی که جرئت داشت به بورژوازی حمله کند تمام شده بودند. بهجز آپارتمانش در منهتن و دوستدختر خوشگلش، جولیا وِری، تقریباً هیچچیز نداشت تا بتواند با آن خودش را قانع کند که یک مرد بالغ کارآمد است، هیچ دستاوردی نداشت که بشود با دستاوردهای برادرش، گری، که بانکدار بود و پدر سه فرزند قیاس کرد، یا با موفقیتهای خواهرش، دنیس، که در سی و دوسالگی سرآشپز یک رستوران تازهتأسیس سطحبالا در فیلادلفیا بود.
چیپ پیش خودش گفت کاش فیلمنامهاش را تا حالا فروخته بود، ولی نسخهٔ اولیه را تازه نیمهشب سهشنبه تمام کرده بود و، بعد، سه شیفت چهاردهساعته در برَگ نوتر اند اسپی کار کرده بود تا پول اجارهٔ ماه اوتش را درآورد و به مالک آپارتمانش (چیپ خودش آنجا را از یک مستأجر اجاره کرده بود) بابت اجارهٔ سپتامبر و اکتبر اطمینانخاطر بدهد و، بعد از اینها، باید برای شام خرید میکرد و خانه را نظافت میکرد و دستآخر، قبل از سحرِ امروز، قرص زاناکسی را که مدتها یک گوشه قایم کرده بود میبلعید.
علاوهبراین، حدود یک هفته بدون دیدن و حرف زدن رودررو با جولیا گذشته بود. در جواب چندینوچند پیغام حاکی از نگرانیای که در چهل و هشت ساعت گذشته روی پیامگیرش گذاشته بود و التماس کرده بود ظهر شنبه برای دیدن دنیس و والدینش به آپارتمانش بیاید و در ضمن، لطفاً، اگر ممکن است، جلوِ پدرومادرش نگوید همسر دارد، جولیا به سکوت تلفنی و ایمیلیاش ادامه داده بود که حتی آدمی باثباتتر از چیپ هم از آن برداشتهای بدی میکرد.
در منهتن باران شدیدی میبارید؛ آب از نمای ساختمانها جاری میشد و خروشان به سمت دریچههای فاضلاب میرفت و آنجا کف میکرد. بیرون آپارتمانش در نهم شرقی چیپ از مادرش پول گرفت و کرایهٔ راننده را داد و، درست موقعی که رانندهٔ عمامه به سر از او تشکر کرد، متوجه شد که انعامش خیلی ناچیز است. از کیف خودش دوتا یکدلاری درآورد و گرفتشان نزدیک شانهٔ راننده.
اینید جیغ زد و مچ دست چیپ را گرفت. «بسشه، بسشه. تشکر کرد دیگه.»
ولی پول دیگر رفته بود. آلفرد داشت زور میزد با دستگیرهٔ پنجره در را باز کند. چیپ گفت «با اون نه، با این.» و خم شد در را باز کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.