آنچه تو میخواهی باشم
درباره نویسنده میندی محیا:
میندی محیا (Mindy Mejia) نویسنده کتاب آنچه تو میخواهی باشم، نویسندهای آمریکایی است. او در شهرک کوچکی در منطقۀ تویین سیتی متولد شد. وی دارای مدرک کارشناسی ارشد رشتۀ هنرهای زیبا از دانشگاه مینهسوتا است و هماکنون در مینهسوتا زندگی میکند. داستانهای تریلر او به فروش بالایی دست یافتهاند و کتابهایش موفقیتهای زیادی را همچون بهترین کتاب جدید به انتخاب People و بهترین داستان معمایی جدید به انتخاب Wall Street Journal به دست آوردهاند.
درباره کتاب آنچه تو میخواهی باشم:
بوکلیست ریویو: «خواننده ناخودآگاه غرق هیجان و حیرت میشود… گرچه روند داستان، یادآور رمان دختر گمشده است اما مایندی مجیا با قدرت داستانسراییاش، شخصیتها را در مسیر مکاشفهای متفاوت و جذاب قرار میدهد.»
وال استریت ژورنال: «نویسنده در این رمان، توانایی و جسارتی رشکبرانگیز از خود به نمایش میگذارد.»
ساسپنس مگزین: «داستانی پرفراز و نشیب که ذره ذره تنش و هیجان را به زیر پوست و عمق وجودتان تزریق میکند… پس از مطالعه کتاب، از اینکه داستانی چنین متفاوت را خواندهاید. به هیجان خواهید آمد.»
کتاب آنچه تو میخواهی باشم داستان معماگونهی زندگی دختر نوجوانی به نام هتی در منطقهی مینهسوتا را حکایت میکند. در این رمان با شخصیتی به نام هتی هوفمن آشنا میشوید که به بازیگری علاقهمند است، او همواره نقشهای گوناگونی را بازی کرده است؛ دانشآموز خوب، دختر خوب و دوست خوب نقشهای هستند که او آنها را ایفا میکرد، اکنون یک معلم جذاب به مدرسهی او آمده و هتی به دنبال ایفای نقش بزرگتری است. او شیفتهی معلم جذاب مدرسه شده است اما کمی نمیگذرد که هتی به قتل میرسد. این کتاب یکی از پرفروشترین آثار نیویورک تایمز محسوب میشود. این رمان یک اثر معمایی و روانشناسانه است و میندی محیا شما را میهمان یک داستان هیجانانگیز میکند.
قسمتی از کتاب آنچه تو میخواهی باشم:
در دانشگاه با ماری آشنا شدم و با او در تابستانِ پساز فارغالتحصیلیمان ازدواج کردم. ما خیلی کمسنوسال بودیم اما پدر و مادر ماری مسن بودند. او خیلی دیر بهدنیا آمده بود و پساز سالها ناباروری و رؤیاهای فراموششده، اتفاق هیجانانگیز دیرهنگامی برای آنها محسوب میشد. آنها هر امکاناتی را برای ماری فراهم کرده بودند، بهشدت دوستش داشتند و حامیاش بودند. او هم درعوضِ محبتشان میخواست دیدنِ ازدواج و سروسامانگرفتنش را به آنها هدیه بدهد. حساب بانکیام را خالی و آن انگشتر الماس را به دستش کردم و درحالیکه پدر و مادرش در ردیف اول لبخندِ شادی بهلب داشتند ما روی محراب کلیسای زادگاهش ایستادیم. این ازدواج باعث آرامش ما شد تا اینکه دقیقاً بهارِ پسازآن، پدرش دچار سکتهٔ قلبی شد و هنگام کاشتِ مزرعهٔ سویای خود از دنیا رفت.
پساز ازدواج، خانهای یکخوابه جلوی ایستگاه اتوبوس اجاره کردیم. من به کالج رفتم اما ماری در بانکی در پایین شهر مشغول به کار شد. پسازآن بود که نارسایی قلبیام با من همراه شد.
السا، مادر ماری، روزبهروز ضعیفتر میشد. ماری هم ماهی یک بار راهیِ خانهٔ مادرش میشد تا به او سر بزند و در کارهای مزرعه کمکش کند. آنجا همیشه مقداری کارِ کنسروکردن، تعمیرات ساختمانی و یا گرفتن وقت دکتر وجود داشت. من سعی میکردم سربهسرِ همسرِ کشاورزم بگذارم اما ماری روزبهروز کمتر و کمتر میخندید. پسازآن، هر آخر هفته به آنجا میرفت و ازآنجاکه برخی کلاسهای من شبانه بودند، در آن دوران، روزها میشد که او را نمیدیدم. زمانیکه فارغالتحصیل شدم و مجوز تدریسم را گرفتم، ماری سه روز در هفته را در پاینولی بهسر میبرد و ده ساعت روز را در شهر کار میکرد تا اوضاع را سروسامان دهد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.