آدم، گربه، مرگ
درباره نویسنده زولفو لیوانلی:
زولفو لیوانلی (Zülfü Livaneli) نویسنده کتاب آدم، گربه، مرگ، (زادهٔ ۲۰ ژوئن ۱۹۴۶) آهنگساز، شاعر، خواننده، کارگردان و نویسنده سیاسی ترک است. او با جدیدترین رمان خود نشان داد در آینده نام او را بیشتر خواهیم شنید و دور از ذهن نیست یکی از همین سالها جایزه نوبل را از آن خود کند و کتابهای او مورد هجوم مترجمها و نشریات قرار گیرند.
بیقراری داستان جنگ است، داستان داعش، خون و خشونت، مذهب و باورهای غلط، انسانیت، گرسنگی و آوارگی و درد و درد و درد. بیقراری را که خواندم بادبادک باز خالد حسینی را یاد آوردم. آن جا طالبان بود و حال که سال ها از نوشتن آن رمان میگذرد در رمانی دیگر داعش جای آن را گرفته است. درد زندگی در خاورمیانه را نویسندگان خاورمیانه به رشته تحریر درآوردهاند و درخواهند آورد و باید گاهی آثار آمریکای جنوبی و اروپایی را کنار بگذاریم و به خواندن و ترجمه نویسندههای خاورمیانه بپردازیم.
درباره کتاب آدم، گربه، مرگ:
یاشار کمال: «یک شاهکار واقعی! بینظیر در تکنیک و روانشناسی! بهترین رمانی که دو راهیِ بخشیدن یا کشتن را روایت کرده است.»
کتاب بازگویی دوروایت مختلف از یک واقعه است: سامی که پس ازتحمل زندان و شکنجه درترکیه به سوئد گریخته و پناهنده سیاسی شده است، همراه با دیگر پناهندگانی که ازکشورهای مختلف به آن جا روی آوردهاند، در یخبندان استکهلم زندگی سردی راتجربه میکند. اوکه به دنبال یک عارضه روانی بستری شده دربیمارستان به یک وزیر سابق برمیخورد واین همان کسی است که گذشته تلخ سامی و آینده مبهم اورارقم زده است. سامی که از رفتار گربهای به نام سیریکیت تاثیل پذیرفته، درصدد انتقام بر میآید…
… شاهکاری واقعی که هم به لحاظ تکنیکی دراوج است وهم سرشار ازژرف کاوی های روان شناختی است. رمانی است که تنگنای گزینش میان کشتن وبخشودن رابه نیکوترین وجه تصویر کرده است.
قسمتی از کتاب آدم، گربه، مرگ:
پس از نه سال پناهندگی سیاسی سامی باران به استکهلم، بعدازظهر سهشنبه، نطفۀ جنایت درونش بسته شد. یک هفته پیش از آن، روی جادهای یخبسته میان جنگلهای تاریک، در حال رانندگی بود. درختان سر به فلک کشیدۀ سدر، کاج، راش و نراد در دو سوی جاده بهسرعت از کنارش رد میشدند. ماشین روی جادۀ باریکِ یخبسته میلغزید و بهسختی تعادلش را حفظ میکرد. وُلوویی قدیمی بود. کم مانده بود قراضه شود. صدمههایی که در طول زمان دیده بود رنگ لاجوردیاش را به آبی مات تغییر داده بود. در بازار ماشینهای دست دوم، این ماشین شاید دستِ هشتمی یا حتی دستِ دهمی به حساب میآمد. خیلی درب و داغون شده بود. در اثر آسیبهای پیاپی زمستانهای شمالی، پوسیده بود.
به خاطر نمکهایی که در زمستانهای طولانی بر سطح جاده میپاشیدند، حسابی زنگ زده بود. بااینوجود، برای کسی که کار درست و حسابی نداشت، گاهی دراِزای ساعتی ۴۰ کرون ماشینِ زباله میراند و عموماً با کمکهای مالی که از شعبههای اجتماعی مهاجران دریافت میکرد زندگیاش را پیش میبرد، ماشین چندان بدی نبود. حداقل میتوانست به او سواری بدهد. داخل شهر به خاطر گران بودن جای پارک، آن را نمیراند. اما زمانهایی که دلش میگرفت و وجودش پر از ملال میشد، برای اینکه از شهر خارج شود و در میان جنگلها و دشتها با دیوانگی رانندگی کند، وسیلۀ خوبی بود.
گاهی قلبش از اندوه فشرده میشد؛ غمباد میگرفت و راه نفس کشیدنش را میبست و در گلویش حُناق میشد. احساس میکرد هر لحظه ممکن است منفجر شود؛ انگار یک آتشفشان روی سینهاش سنگینی میکرد. اینها نشانههای افسردگی بود. وقتی دچار حملههای اضطرابی میشد، نمیدانست باید چکار کند. غیر از اینکه سوار ولووی قدیمی شود و در جادههایی که هیچ انسانی در آن نیست با جنون پایش را روی گاز بگذارد، راه خلاص دیگری پیدا نمیکرد. وقتی میدید ماشینش روی جادۀ لغزنده از این سو به آن سو سُر میخورد، احساس آرامش عجیبی میکرد.
همزمان حرفهایی از دهانش خارج میشد که خودش هم معنیشان را نمیدانست. یک بار همین که از شدت حملۀ اضطرابیاش کم شد، ناگهان ترمز کرد. ماشین روی جادۀ یخبسته سُر خورد و چندین بار دور خودش چرخید. زمانیکه ماشین متوقف شد، چهرهاش را در آیینۀ عقب ماشین دید؛ خیس از اشک بود. میدانست رانندگی در این شرایط خطرناک است؛ طغیانش دارد بر عقلش غلبه میکند و ممکن است کنترل ماشین را از دست بدهد؛ اما این کار قلبش را عجیب آرام میکرد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.