چهار روز با روح همینگوی
به خودم گفتم: وای، عالی شد! الان شروع میشود! گیر یکی از آن آدمهای خلوچلی افتادم که خودشان را همینگوی فرض میکنند. میخواستم بدون اینکه حتی جوابش را بدهم از آنجا بروم، اما نتوانستم. باید دستکم یک نگاه به این دلقک میانداختم. از گوشهی چشم زیر نظرش گرفتم و کمکم سرم را برگرداندم. اولازهمه متوجه شدم تقریباً همقد من است که البته چیز عجیبی نبود. اما وقتی توانستم صورتش را کامل ببینم، چنان از جایم پریدم که انگار برق فشارقوی به من وصل کرده بودند. در کسری از ثانیه دهانم باز ماند، سرم رفت عقب و ابروهایم چسبید به رستنگاه موهایم. نگاهم میخکوب شد و چشمهایم تقریباً بهاندازهی دهانم باز ماند. سرم را تکان دادم، محکم تکان دادم، انگار میخواستم صدای پیچ یا مهرهای را که در مغزم شُل شده باشد، بشنوم. بعد گفتم: «خدای مهربان! خودتی! مطمئنم خُل شدم!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.