مرگ ایوان ایلیچ
درباره نویسنده لف تالستوی:
لِو نیکلایِویچ تولستوی (۹ سپتامبر ۱۸۲۸ در یاسنایا پالیانا – ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰ در یاسنایا پالیانا). فعال سیاسی-اجتماعی و نویسنده روس بود.
تولستوی در خانوادهای از بزرگان و با پیشینهٔ بسیار کهن در یاسنایا پالیانا (۱۶۰کیلومتری جنوب مسکو از تابع شهر تولا) زاده شد. پدر او؛ کنت گراف نیکلای ایلیچ تولستوی و مادرش شاهزاده خانم؛ ماریا نیکلایونا والکونسکایا بود. مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و پس از آن سرپرست او عمهاش تاتیانا بود. او در سال ۱۸۴۴م. در رشتهٔ زبانهای شرقی در دانشگاه قازان نامنویسی کرد، ولی پس از سه سال، در تاریخ ۱۸۴۶م. از آن رشته به رشته حقوق رفت تا با کسب دانش وکالت به زندگی نابسامان ۳۵۰ نفر کشاورز روزمزد، که پس از مرگ پدر و مادرش به او واگذار شده بودند، رسیدگی کند و با بهبود کشاورزی خود به رنج آنان پایان دهد.
او در سال ۱۸۴۷ میلادی دانشکده حقوق را رها میکند و به زادگاهش بازمیگردد. سال ۱۸۵۱ تولستوی در ارتش نامنویسی میکند. و به مأموریت قفقاز که در آن زمان تازه به دست روسها افتاده بود میرود. در تابستان همان سال، اثر خود «کودکی» را مینویسد. این داستان سال بعد در مجله معاصر، چاپ میشود. تولستوی هنگام خدمت در ارتش تزار، نوشتن به صورت حرفهای را آغاز میکند. بودن در جنگ، دستمایه پایه ای برای رمانها و داستانها در دسترس او میگذارد و با نگاه جستجوگرش میان مردم و دور و برش، نوشتههایش را پربارتر میکند. در ۱۸۵۴ به سواستوپُل رفته و به سپاه کریمه میپیوندند.
در این زمان او به درجه ستوانی رسیده و به دفاع از میهن میپردازد. نتیجه این دوران را در «حکایتهای سواستوپُل» که حاوی سه داستان خواندنی ست منعکس میکند. تولستوی در این داستانها تلاش کرده با بهرهگیری از دریافتهای خود که در جنگ تجربه کرده، چهره ای دیگر از آن را نشان دهد. وی جنگ را پشت مراسم رسمی به نمایش میگذارد. در سال ۱۸۵۶ از ارتش کنارهگیری میکند و به زادگاه خود بازمیگردد. پس از آن سفری ششماهه را به کشورهای فرانسه، انگلستان، آلمان، ایتالیا و سوییس آغاز میکند تا باشیوه زندگی، فرهنگ و باورهای مردم این کشورها آشنا شود. در سال ۱۸۵۸ میلادی داستان «سه مرگ» را منتشر میکند و در سال ۱۸۵۹ دبستانی برای کودکان و دهقان زادگان یاسنایا پالیانا میسازد.
علاوه بر فشارهای حکومت، سختگیریهای پلیس تزاری و ضبط پیشنویس رمانهایش در سال ۱۹۰۸، مشکلات خانوادگی هم مزید بر آن شد. تولستوی، در آخرین روزهای حیات خود، بهاتفاق پزشکِ خانوادگی و دختر کوچکش، همسر خود را ترک و بهسوی جنوب روسیه سفر کرد. این آخرین سفر تولستوی در تاریخ هفتم نوامبر ۱۹۱۰ در ایستگاه راهآهن آستاپوفو به پایان رسید. دو روز بعد، در زادگاهش به خاک سپرده شد.
درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ:
داستانی کلاسیک درباب مرگ. اگر از چند شاهکار ادبی دربارة مرگ بخواهیم نام ببریم، بیشک رمان کوتاه «مرگِ ایوان ایلیچ» لِف تالستویِ بزرگ، یکی از این شاهکارهاست. رمان «مرگ ایوان ایلیچ»، تأملی درباب مرگ و مواجهه با آن، از خلال قصهای با ساختوپرداختی ماهرانه است.
رمان «مرگ ایوان ایلیچ» چنانکه حمیدرضا آتشبرآب در مقدمۀ خود بر ترجمهاش از این رمان و دو داستان کوتاه دیگر تالستوی توضیح داده است، اولین اثر دوران بازگشت تالستوی به کار قصهنویسی، بعد از دورهای وقفه در این کار، است. رمان «مرگ ایوان ایلیچ» اگرچه بهلحاظ حجم با دو شاهکار بزرگ تالستوی، یعنی «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا»، برابری نمیکند اما بهلحاظ شهرت و اهمیت و ارزش ادبی با آن دو رمان پهلو میزند و از آثار بسیار مهم تالستوی بهحساب میآید.
ولادیمیر نابوکوف رمان «مرگ ایوان ایلیچ» را «درخشانترین، کاملترین و پیچیدهترین اثر تالستوی» توصیف کرده و گی دو موپاسان، دربارۀ احساس خود بعد از خواندن این رمان و تأثیری که رمان «مرگ ایوان ایلیچ» بر او گذاشته، گفته است: «خواندن “مرگ ایوان ایلیچ” تالستوی، من را بهکلی از خود ناامید کرده است. میخواستم تکتک کتابهام را بسوزانم.»
قسمتی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ:
پیوتر ایواناویچ به احترام آن خانمها کنار ایستاد و بعد هم آرام دنبالشان از پله ها بالا رفت. شوارتس پایین نیامد و همان بالا ماند. پیوتر ایواناویچ خیلی زود علتش را فهمید: ظاهراً شوارتس می خواست قرار قمار شب را بگذارد. خانمها دور بیوۀ مرحوم را گرفتند. شوارتس با لبهای قلوه ای و روی هم نشسته و نگاهی بازیگوش با ابرو به گوشه راست اشاره کرد و اتاق متوفا را به پیوتر ایواناویچ نشان داد.
پیوٹر ایواناویچ – چنان که اغلب پیش می آمد – مردد از این که در آنجا اصلاً چه کار باید کرد داخل اتاق شد. فقط این را می دانست که در چنین مواردی صلیب کشیدن هیچ ضرری ندارد؛ اما دیگر درباره این که بعد از صلیب کشیدن باید تعظیم هم کرد یا نه، هنوز مطمئن نبود، به همین جهت هم حد وسط را انتخاب کرد وقتی داخل شد، به خود صلیب کشید و به ظاهر نیمچه تعظیمی هم کرد و تا جایی که حرکت دست و سر بهش امکان میداد به تماشای اتاق سرگرم شد. بیوه زن بی حرکت ایستاده بود و خانمی که ابروهاش به شکل عجیبی بالا رفته بود نجواکنان چیزی به او میگفت. کشیش رداپوش، سرحال و مصمم با صدایی بلند و لحنی خاص داشت چیزی میخواند که هر مخالفتی را غیر ممکن میکرد گراسیم خدمتکار، همانطور که نوک پا از جلو پیوٹر ایواناویچ میگذشت، چیزی به اطراف می پاشید. پیوتر ایواناویچ که این منظره را دید بلافاصله بوی نامطبوع جسد در حال پوسیدن را احساس کرد پیوتر ایواناویچ آخرین باری که برای عیادت ایوان ایلیچ…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.