مرد غیرقابل اعتماد
دربارهی نویسنده یوستین گردر:
یوستین گُردر (زادهٔ ۸ اوت ۱۹۵۲) نویسنده نروژی و معلم فلسفه است. عمده شهرت او بهخاطر نگارش کتاب آموزش فلسفه در قالب داستان با عنوان دنیای سوفی است.
او رماننویس و خالق داستانهای کوتاه است که بیشتر دارای اطلاعات فلسفی برای مخاطبین جوانش میباشد. یوستین گردر در رشته فلسفه، الهیات، و ادبیات از دانشگاه اسلو فارغالتحصیل شد و سپس بهمدت دهسال بهتدریس «تاریخ عقاید» در دبیرستانها پرداخت.
او در حالحاضر بهعنوان نویسندهٔ آزاد درکنارِ همسر و دو پسرش در اسلو زندگی میکند. رمان معروفش بهنام دنیای سوفی که در سال (۱۹۹۱ میلادی) منتشر شد او را به شهرت رساند. این کتاب تاکنون به ۵۴ زبان مختلف برگردانده شده و میلیونها جلدِ آن بهفروش رفتهاست. از روی کتاب دنیای سوفی فیلمی نیز بههمین نام ساختهاند.
او سال ۱۹۹۷ به همراه همسرش سیری دانویگ جایزه سوفی را بنیان نهاد. این جایزه که نامش را از رمان دنیای سوفی گرفته، جایزه بینالمللی برای پاسداشت حامیان طبیعت و توسعه، جایزهای به مبلغ ۷۷هزار پوند است.
دربارهی کتاب مرد غیرقابل اعتماد:
کتاب مرد غیر قابل اعتماد آخرین رمان یوستین گردر، حکایت مردى است که عمیقاً احساس تنهایى دارد و براى رهایى از رنج تنهایى در پى آن است که با جمع درآمیزد و بدین وسیله از رنج خود بکاهد.
این اثر در مورد تنهایی اگزیستانسیال است. مفهوم تنهایی از مهمترین مفاهیم فلسفه اگزیستانس به شمار میرود که در بعد جدیدی از فلسفه یعنی «معنای زندگی» قرار میگیرد. یوستین گردر در این رمان نیز از تنهایی انسان مدرن صحبت میکند و رنجی که انسان از این تنهایی میکشد. گردر به دنبال این است که این تنهایی را تلطیف کند.
مجبورم از دیار خود هجرت کنم. با چند ساعت پرواز در کشورى دور فرود مىآیم. همه چیز برایم ناآشنا است. اضطراب و دلهره وجودم را فرا گرفته است و حقیقتاً مىترسم. گرچه دور و برم مملو از انسان است، اما زبان گفت و گو با هیچ یک را ندارم.
انگار به جهانى دیگر پرتاب شدهام. به شدت نیازمند همدمى هستم که با او بنشینم و از رنج غربتم بکاهم. ولى اینجا خودم هستم و خودم و هیچکس جز خودم نمىتواند مرا از تنهایى برهاند. پس باید به حقیقت تنهایى پناه آورم و بر خودم آشکار شوم.
یاکوپ تنها با مادرش زندگى مىکند و پدرش خانه به دوش است. نه برادرى دارد و نه خواهرى. هنگامى که جوان است پدر و مادرش را از دست مىدهد. او در زندگى زناشویى هم ناموفق است و مجبور به جدایى مىشود. اینها عللى مىشوند که تنهایى وجودى او سربرآورد. دوست صمیمىاش یک عروسک پارچهاى است که همواره با هم گفت و گو دارند.
یاکوپ براى کاستن از رنج تنهایى دائماً به دنبال همدم است. زمانى با یک راننده تاکسى آشنا مىشود و به او دل مىبندد، اما راننده در عین حال که یاکوپ را دوست دارد، به مردى دیگر متعهد است و از این رو راهى به جز جدایى نمىماند. زمانى دیگر دلبسته یلوا مىشود، اما این دلبستگى نیز به جایى نمىرسد.
وقتى دیگر عضو گروه هیپىها مىشود تا بتواند براى خود دوستانى دست و پا کرده و تنهایى خود را تسکین دهد، اما بعد از مدتى پى مىبرد که این گروه عقاید افراطى خودشان را دارند و نمىتواند به آنها دل ببندد. در ضمن این آشنایىها، بزرگترین دغدغه یاکوپ شرکت در مراسم خاکسپارى افراد است.
شرکت در این مراسم از آن روست که بودن در جمع را دوست دارد و فکر مىکند که بدین شیوه مىتواند براى خود ارتباطاتى فراهم آورد و به جمعى دل خوش دارد. اما با تمام این سرگردانىها براى یافتن همدم، یاد مىگیرد که بایستى به خویش متکى باشد و دیگران را رها کند.
قسمتی از کتاب مرد غیرقابل اعتماد:
در ۲۲ دسامبر ۲۰۱۱، من دوباره در مراسم خاکسپاری بودم. این مراسم در کلیسایی که بیش از صد سال قدمت دارد و در وست گراولند واقع شده برگزار شد. و بعد از خاکسپاری، تو را در مراسم یادبود، ملاقات کردم.
اگنس، ما هرگز قبلا همدیگر را ندیده بودیم. اما حتی در کلیسا هم وقتی تو را دیدم، با خودم گفتم این باید خواهر گرته سسیلی باشد چون چشمهای تو هم مثل چشمهای او برق میزد.
در آن مراسم هم دوباره تعدادی از اولاد و نوادگان اریک لوندین حضور داشتند. این بار با لیوبریت و پسر عمویت ترولز و دخترهایشان تووا و میا روبرو شدم. آن موقع نمیدانستم که تو چه ارتباط نزدیکی با آنها داری.
تووا همان دختری بود که به زیبایی، ده سال پیش در مراسم یادبود پدربزرگش ترانه خوانده بود. میا که در آن زمان دختر پانزده سالهی لاغر و درازی بود، حالا زن بیست و پنج ساله شیک و مرتبی شده بود.
حتی میتوانم بگویم از تووا که پنج سال از او بزرگتر بود، هم زیباتر و جذابتر بود و در یک بنگاه املاک کار میکرد. اگر قرار بود من شغلش را حدس بزنم به احتمال زیاد شغل کاملا متفاوت دیگری را برایش در نظر میگرفتم.
او سیبی بود که بسیار دورتر از درخت ایگدراسیل بر زمین افتاده بود. اما مطمئنم با ظاهری که داشت کار خرید و فروش خیلی از خانهها را راحتتر میکرد.
اما چرا من اینها را دارم به تو میگویم؟ تو خودت از وقتی کوچک بودی تووا و میا را میشناسی. من در طی ده سال گذشته، کسی از آن شاخهی خانوادهی لوندین را ندیده بودم.
گرچه اسلو شهر کوچکی است و حتی نروژ هم کشور کوچکی است. برایم عجیب بود که چرا من باید دوباره، یکی از آنها را فقط در مراسم خاکسپاری میدیدم. این چهارمین بار بود که چنین اتفاقی میافتاد.
شاید هم قطعات این پازل داشت در جای خودش قرار میگرفت. و من باید هر کدام از فرزندان و خانوادههایشان را در مراسم خاکسپاری جداگانهای ملاقات میکردم. اول، ماریانه، اسور و ایلوا در مراسم آندرینه. بعد جان پیتر و لیسا و فرزندانش در مراسم رونار و حالا لیوبریت و ترولز و دو دخترش.
آیا گرههای پنهانی بین من و خانوادهی لوندین وجود داشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.