زنان ماه
جوخه الحارثی اولین نویسنده زن عرب زبان است که برنده جایزه جهانی من بوکر شده است. او استاد دانشگاه سلطان قابوس در شهر مسقط عمان است و در دانشگاه ادینبور در مقطع دکترا شعر کلاسيك عرب میخواند. از او دو مجموعه داستان کوتاه، سه رمان و داستانهایی برای کودکان منتشر شده است. عنوان عربی رمان او سيدات القمر – زنان ماه – است. ماریلین بوث مترجم اثر به انگلیسی که در دانشگاه آکسفورد ادبیات عرب تدریس میکند برای برگردان خود عنوان اجرام آسمانی را برگزیده است. رمان زنان ماه داستان زنانی ست که برای اثبات خویش باید از گذشتهای که بر آنها تحمیل شده است عبور کنند. رمان روایتی است از زندگی سه خواهر اهل الوافی کشور عمان در حاشیه خلیج فارس که در پی رونق صنعت نفت تغییرات اجتماعی عمیقی را تجربه کرده است. کشوری که در آن برده داری در سال ۱۹۷۰ منسوخ شده است و در حال گذر به جامعهای مدرن و پیچیده است. جوخه الحارثی از دل ارتباط میان آدم هایی که هرکدام رازهای پنهان و زخمهایی عمیق دارند، قصه ای جذاب را روایت می کند. نویسنده به هرکدام از شخصیت ها اجازه میدهد تا جداگانه روایت خویش را تعریف کنند. عجیب نیست که این رمان زیبا توانسته جایزه « من بوكر» را به خود اختصاص دهد و تحسین منتقدان به همراه داشته باشد. قصهای که میتوان روایت مردمان صحرا نامید که زندگیشان به افسانهها و سنتها و رویاهاشان پیوند خورده است. جوخه الحارثی را صدای نسل نوین نویسندگان عرب مینامند. قصه گویی چیره دست که می داند چگونه مخاطبانش را در دل هزارتوی داستانش به دنبال خویش بکشاند.
قسمتی از کتاب زنان ماه:
مایا همیشه مشغول چرخ خیاطی سینگرش بود، گویی از دنیای بیرون فارغ بود؛ تا اینکه خودش را به عشق باخت. شوری خاموش بود، عشق به تن ظریفاش جزرومد میانداخت وشب به شب به شکل امواجی از اشک و آه بالا میآمد. در چنین لحظاتی با همه وجود باور داشت که در برابر نیروی مهیب عطش دیدار او دوام نمیآورد. بدنش به خاک میافتاد. آماده نماز صبح بود. به نجوا قسم میخورد. به قدرت خداوند قسم که هیچ چیز نمیخواهم. خدایا، فقط میخواهم ببینمش. با همه وجود قول میدهم، خدایا! نمیخواهم حتی نگاهش به من بیفتد فقط میخواهم ببینمش. فقط همین!
فکر عشق، از سر مادرش هم نگذشت. اصلا به ذهنش نمیآمد که مایای پریده رنگ، چنین ساکت و صامت، در این دنیای خاکی به چیزی غیر از نخها و حاشیه پارچههایش فکر کند، یا صدایی جز تلق تلق چرخ خیاطیاش بشنود. تمام روز، گاهی تا پاسی از شب از جایش تکان نمیخورد و در سکوت روی صندلی چوبی صاف باریک روبروی چرخ خیاطی سیاه، که نقش پروانه داشت مینشست. حتی سرش را هم بالا نمیآورد. گاهی وقتی کورمال کورمال دنبال قیچیاش میگشت، یا قرقره نخ را از سبد خیاطی پلاستیکیاش بیرون میکشید، نگاهی هم میانداخت. سبد خیاطیاش همیشه در جعبه ابزار چوبی کوچکش بود. مهم نبود بدنش چقدر بیحرکت میماند، مایا جلوههای بینظیر زندگی را میشناخت.
مادرش بابت این بیاشتیاقی مایا شاکر بود، گاهی فقط اندکی احساس گناه میکرد. باهمه وجودش امیدوار بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.