دین روز به شب
درباره نویسنده ياسمينه خضراء:
ياسمينه خضراء (1955- الجزایر)، ياسمينه خضراء نام مستعار «محمد مولسهول» است. وقتی 9 ساله بود پدرش او را به مدرسه نظامی قلعه المِشوَر در تلمسان فرستاد. مولسهول در 23 سالگی فارغالتحصیل شد و 25 سال در ارتش الجزایر خدمت کرد. او در جنگهای داخلی الجزایر در دهه 90 میلادی، از فرماندهان اصلی بود. در سال 2000، مولسهول از ارتش الجزایر استعفا داد و به فرانسه رفت.
او پیش از استعفایش از ارتش، با نام اصلی خود و نامهای مستعار، داستانهایش را منتشر میکرد. اما پس از افزایش اختناق و سانسور در الجزایر تصمیم گرفت نام همسرش را به عنوان نام مستعار انتخاب کند که این کار در جامعۀ عرب و مسلمان، تحولی عظیم محسوب میشد. او این کار را نوعی ادای دین به همسرش میدانست که در سالهای خفقان، مولسهول را به نوشتن ترغیب میکرد.
تاکنون چند فیلم و تئاتر بر اساس کتابهای خضراء ساخته شده است؛ از جمله فیلمی بر اساس کتاب «دِین روز به شب» که با همین نام در سال 2012 به کارگردانی الکساندر ارکدی ساخته شد.
این کتاب در سال 2008 منتشر شد و همان سال توانست عنوان بهترین کتاب سال به انتخاب مجلۀ لیر را از آن خود کند. کتابهای او به بیش از چهل زبان ترجمه و در بیش از پنجاه کشور منتشر شده است.
از دیگر آثار او: پرستوهای کابل، رؤیاهای گرگ، حمله، آژیرهای بغداد
درباره کتاب دین روز به شب:
این رمان که تا سالهای سال خوانندگان آن فکر میکردند که نویسنده آن یک زن الجزایری به نام یاسمینه خضرا است، نوشته افسر ارتش الجزایر به نام محمد مولسهول است که اکثر کتابهایش را به اسم همسرش چاپ میکرده است. «دین روز به شب» داستان کودکی فقیر به نام یونس است که در گیرودار تحولات سیاسی-اجتماعی حتی نامش هم از او گرفته میشود. این رمان روایتی از عشق در زمانه حکومتهای استبدادی و ویرانگر است که نتایج وجود آنان تا سالهای بعد هم قابل مشاهده است. «دین روز به شب» رمانی است که در فرانسه نیز مورد توجه بوده و بسیاری روایت یاسمینه خضرا را از الجزایر آن سالها خواندهاند.
قسمتی از کتاب دین روز به شب:
تا عمر دارم آن روز را به خاطر خواهم داشت، روزی که پدرم با چیزی روبهرو شد که انتظارش را نداشت. تاریکی سایه افکنده، خورشید بر فراز کوه به صلیب آویخته شده و افق، محو و تیره بود. حتی در ظهر، انگار در گرگ و میشی خاموش و بیپایان پنهان شده بودیم، گویی کائنات هم ما را در بدبختیمان رها کرده و گریخته بود.
پدرم افسار را گرفت، شانههایش را قوز کرد، چشمهایش را به جاده دوخت، قاطر را راند و ما را به جایی میبرد که نمیدانستم. مادرم خود را روی لبه باریک ارابه انداخته و پشت حجابش مخفی شده بود. به سختی میشد او را از بار و بنهای که آنجا بود تمییز داد. خواهر کوچکم، با چشمان بهت زده، انگشتانش را در دهانش میفشرد. پدر و مادرم نفهمیده بودند که دخترشان دیگر چیزی نمیخورد، آن شب چیزی در روحش شکسته شده بود، همان شبی که جهنم بر مزرعه ما باریده بود.
سگ با فاصلهای از ارابه دنبال ما میآمد و مراقب بود که دیده نشود. بعضی وقتها، بالای تپهای میایستاد و روی کفلهایش مینشست، انگار تصمیم گرفته باشد خویشتن داری کند و بماند، تا وقتی که ما از دیدش ناپدید میشدیم و میجهید و به دنبالمان بالا و پایین میپرید، پوزه بندش روی زمین کشیده میشد، بیچاره تلاش میکرد که به ما برسد. با نزدیکتر شدنش، آرامتر شد و سرگردان در جاده نشست، بدبخت و ناراحت. آن سگ میدانست که به هر جایی برویم، جایی برایش وجود ندارد. در حالی که ارابه از مزرعه دور میشد، پدرم این مسئله را با پرتاب سنگ به سمت او، روشن کرد.
من عاشق سگم بودم. او تنها دوستم بود، تنها محرم رازم. به این فکر میکردم که حالا چه بر سرش خواهد آمد، چه بر سر هردومان خواهد آمد، وقتی مسیرمان جدا شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.