ایسان (شبکه بین المللی قاتلان)
با تمام توان میدویدم تا زنده بمانم. گلولهها یکی پس از دیگری سوت کشان از کنار گوشم رد میشدند. آدرنالین مثل قطاری سریعالسیر هر لحظه وارد خونم میشد. از پشت دیوار، دزدکی نگاهی انداختم به مسیری که دوان دوان آمده بودم تا مطمئن شوم کسی در تعقیبم نیست. سپس با بیشترین سرعتی که در خود سراغ داشتم، از سرازیری راهرو پایین رفتم. جاستین و بروک درست پشت سرم بودند. همان طور که میدویدم، از گوشهی چشم نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن شوم هنوز دارند پابهپایم میآیند، اما جاستین عقب مانده بود. حدس زدم بالاخره یکی از آن گلولههای جهنمی کار خودش را کرده است. نگاهی به صورت جاستین انداختم که از لای نقاب موهای بورش پیدا بود. میتوانستم عصبانیت و درد را در چهرهاش ببینم.
– لعنتی! بازوم رو خراشید.
بوی فلز داغ تمام حواسم را به خودش معطوف کرده بود. تکانی به خودم دادم و همان طور که بازوی جاستین را میگرفتم، گفتم:
– خیلی بده؟ جاستین دستم را پس زد. زخمش را محکم فشار داد، از درد دندان قروچه ای کرد و گفت:
– نه، چیزی نیست… من خوبم.
خون از لباس جاستین به بیرون نفوذ کرد و آرام آرام از لابه لای انگشتانش جاری شد. اگرچه لباس حجم زیادی از خون را جذب خود کرده بود؛ باز هم لکههای قرمزرنگ خون، قطره قطره، روی زمین به چشم میخورد. مثل روز روشن بود که اوضاع جراحت جاستین وخیم است، اما ظاهرا خودش نمیخواست این موضوع را بپذیرد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.