پرونده شب توت فرنگی
درباره نویسنده تتسویا هوندا:
تتسویا هوندا (متولد 18 آگوست 1969) نویسنده ژاپنی رمانهای معمایی و هیجانی و یکی از نویسندگان پرفروش ژاپن است. وی عضوی از نویسندگان رمز و راز ژاپن است و جوایز معتبر بسیاری را نیز از آن خود کرده است. در ژاپن، بسیاری از آثار هوندا در فیلمهای نمایشی اصلی و درامهای تلویزیونی اقتباس شدهاند.
درباره کتاب پرونده شب توت فرنگی:
تتسویا هوندا در کتاب پروندهی شب توتفرنگی داستان یک قتل مرموز و عجیب را نوشته است. ریکو هیمهکاوا که ستوان و سرپرست گروه، بخش جنایی، اداره پلیس کلانشهر توکیو است به همراه سادانوسوکه کونیوکو که پزشک قانونی در اداره پزشکی قانونی توکیو است مشغول صرف ناهارند و باهم دربارهی قتل مرموزی که اتفاق افتاده است صحبت میکنند. آنها باید از این راز پرده بردارند.
قسمتی از کتاب پرونده شب توت فرنگی:
بارانِ متعفنی میبارید و کل دنیا را به رنگ خاکستری درآورده بود.
میفهمیدم آن بیرون واقعاً چه چیزی مقابل چشمهایم وجود داشت.
تاکسیای که گذشت و آب گلآلود خیابانِ پُر از چاله را به اطراف پاشید، سبز بود.
چتری که آن بچهمدرسهای در دست داشت قرمز بود. به پایین نگاه کردم. میتوانستم ببینم بلیزر یقهملوانی آبیرنگ مدرسهام زیر باران سیاه شده است. مغزم رنگها را تشخیص میداد، اما قلبم نمیتوانست احساسشان کند.
من همهچیز را به یک رنگ میبینم؛ البته نه مانند عکسی سیاهوسفید. تصویری که میبینم نه از آن حاشیههای لطیف دارد و نه عُمق؛ حس واقعیت هم نمیدهد. بیشتر شبیه یک نقاشی آبرنگ مزخرف است، منظرهای تیرهوتار و بیمعنا. لکهٔ جوهری که روی یک صفحهٔ کاغذ سفید ریخته شده ــ اینجا که من در آن زندگی میکنم، جهانْ رنگش خاکستری است.
آن خانهٔ پیشساز، زهواردررفته و قدیمی بود و دیوارهایش بهخاطر باران سیاه شده بود. درِ ورودی باز بود. در سکوت آن را هُل دادم و بازش کردم. بلافاصله بوی تُندی احساس کردم. آن خانه مریض و پوسیده بود.
بوی نشت فاضلاب. یک نوع بوی حیوانی. اتمسفری غلیظ و نَمگرفته. همهجا کپک زده بود ــ کف، دیوارها، سقف. زندگی در آن مکانِ منفور برای نابودکردن حس بویایی هر کسی کافی بود. متأسفانه حس بویایی من هنوز کار میکرد. آن بو من را از درون و بیرون میپوساند.
«تویی؟»
آن صدا مانند بیرونریختن لجن از یک لوله خروشید. از اتاق پذیرایی کمنورِ انتهای راهرو به گوش رسید. با شنیدن آن صدا حس ناخوشایندی به من دست داد؛ انگار یک سوسک درون مغزم نقب زده باشد. دستم را روی گوشهایم گذاشتم. جواب ندادم.
«دارم با تو حرف میزنم کودن!»
سایهای ظاهر شد و جلوی درِ اتاق پذیرایی ایستاد. به افتخار من لباس پوشیده بود. یک پیراهن ورزشی آستینحلقهای به تن داشت. به نظرم خاکستری بود؛ یا قهوهای. شاید هم اصلاً لباسی به تن نداشت. همهٔ اسباب و اثاثیهٔ آن خانه کثیف بود. کثافت و زشتی دنیایِ من را پر کرده بود.
«صدای لعنتی من رو نمیشنوی؟»
داری حال میکنی، مگه نه؟ زورگفتن به من اینقدر لذتبخشه؟ چون پدرم هستی فکر میکنی حق داری زندگی من رو به جهنم تبدیل کنی. با اُردنگی از گروه انداختنت بیرون و با کلی مواد، که احتمالاً اونها رو دزدیدی، به اینجا پناه آوردی. شاید جالب باشه به این فکر کنی که بدونی کدومشون بیشتر دووم میآرن ــ بدنِ تباهت یا اون موادی که بدنت رو باهاش پُر کردی. ولی این قضیه هیچ ربطی به من نداره. هیچی.
با صدایی که شبیه صدای یک سگ خشمگین بود، گفت: «بیا اینجا.»
مثل همیشه موهایم را توی مُشتش گرفت و من را بهسمت اتاق کشید. مادرم، زخمی و داغان، درازبهدراز روی مبل زهواردررفتهای که فنرهایش بیرون زده بود، افتاده بود.
چشمانش بهسمت من چرخید. من را شناخت، اما اصلاً از جایَش تکان نخورد. ازش کمکی نخواستم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.