باران آتش مجموعه هفت نشانه جلد اول
درباره نویسنده مایکل آدامز:
مایکل آدامز (Michael Adams) نویسنده کتاب باران آتش، نویسنده، روزنامه نگار، تهیه کننده تلویزیون و فیلمنامه نویس استرالیایی، زاده 1970 با دانش گسترده و عمیق از فیلم است. مایکل آدامز از پنج سالگی میخواست نویسنده شود، زمانی که اولین داستان ماجراجویی مصور خود را درباره حمله کوسههای پرنده به یک کشتی جنگی دریایی نوشت.
درباره کتاب باران آتش:
اینکتاب اولینجلد از مجموعه «هفتنشانه» است که مایکل آدامز درباره زندگی ۷ نوجوان نوشته است. قتلعام، نابودی کامل، کلید مرگ، ارباب جنایت، موج وحشت و نقطه صفر، دیگرعناوین اینهفتگانه هستند.
مجموعه هفتنشانه درباره هفتعلامت و هفتروز برای نجات دنیا است و در آن، هفتنوجوان با نامهای یاسمین، ایزابل، اندی، دیلن، جِیجِی، زاندر و میلا با شرکت در مسابقه مرموز شهامت، برنده سهچیز میشوند: شهرت، ثروت و گشتن دور دنیا. اما اینهفتنفر برای رویارویی با اتفاقات خطرناکی که از پی میآیند، آماده نیستند. هفتنماد رازآلود که شهرتشان «اولیننشانه» است، با پیشبینی یکانفجار از راه میرسند و یکی از برندگان را وادار به جنگیدن برای نجات جانش میکنند. تمام کشورش را هم به آشوب میکشند. به اینترتیب زمان زیادی نمیگذرد که برندگان جایزه شهامت ناچار میشوند از هفتنشانه رمزگشایی کنند و مغز متفکر ناشناسی را شکست دهند که صاحب یکقدرت وحشتناک است.
«باران آتش» بهعنوان جلد اول مجموعه «هفتنشانه» با مقدمهای کوتاه شروع میشود که چندسطر ابتداییاش از اینقرارند: دختر میدانست قرار است بمیرد. قلبش تندتند میزد. دهانش خشک شده بود، گلویش گرفته بود و بهسختی نفس میکشید. رو کرد به مرد دیوانه مسلح که او را روی سقف قطاری که بهسرعت در دل شب پیش میرفت، گیر انداخته بود. هیچراهی نبود که بتواند از اینمهلکه زنده بیرون بیاید. تا چند ثانیه دیگر یکی از این دو اتفاق میافتاد: یا مرد به او شلیک میکرد یا خودش میپرید پایین. نتیجه هر دو ایناتفاقها هم یکی بود. میمُرد.
قسمتی از کتاب باران آتش:
تلویزیون اتاق نشیمن خانواده ادیب تصویر هوایی خیابانهای جیزه را نشان میداد که به خاطر هجوم مردم وحشتزده و ماشینهایی که بوق میزدند، بسته شده بودند. همینطور که یاسمین و خانوادهاش با ترسولرز صحنهها را تماشا میکردند، دوربین رفت روی مردانی مسلح با نقابهای پشمی که داشتند وسایل الکترونیکی توی ویترین خردشده یک فروشگاه را با خودشان میبردند.
نگاه آقای ادیب رفت سمت کرکره فلزی فروشگاه و با نفرت گفت: «ای غارتگرها! این اوضاع آشفته هم بهانهای شده برای خلافکارها تا همهجا رو غارت کنن.»
صدای داد و فریاد از بیرون فروشگاه بلند شد. خانم و آقای ادیب همینطور که روی مبل نشسته بودند، محمود و یاسمین را محکمتر بغل کردند. رَدا هم دانههای تسبیحش را چنگ زده بود و دعا میخواند.
بعد تلویزیون تصاویر لرزان مردی با لباس نیروی هوایی را نشان داد که دستبند به دستش بود و سربازان سرتاپا مسلح داشتند او را توی صحرا میکشیدند.
خلبان وحشتزده تا دوربین را دید، فقط توانست یک کلمه را فریاد بزند. بعد هم او را انداختند پشت یک وَن سیاه که در غباری از شن به سرعت دور شد.
آقای ادیب پرسید: «چی گفت؟»
یاسمین گفت: «پایان خط… یعنی چی؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.