هیچ
درباره نویسنده کارمن لافورت:
کارمن لافورت (Carmen Laforet) نویسنده کتاب هیچ، ( زاده 6 سپتامبر 1921 بارسلونا – درگذشته 28 فوریه 2004 در مادرید) نویسنده اسپانیایی بود که در دوره پس از جنگ داخلی اسپانیا نوشت. او فرزند اول خانوادهای از طبقهی متوسط بود؛ مادرش معلمی میکرد و پدرش آرشیتکت بود، مردی که بوی پیپش تا سالها در مشام نویسنده باقی ماند… کارمِن هنوز پا به دوسالگی نگذاشته بود که بهدلیل مسائل کاری پدر بههمراه خانواده سرزمین آبا و اجدادیاش را ترک کرد و به جزایر قناری رفت. کودکی و نوجوانیاش را همانجا در خانهای کوچک که دیوارهایش کاهگلی بود و درش رو به منظرهی غریب دریا باز میشد سپری کرد. دو برادر کوچکش هم، که بهگفتهی خودش جان و جانان خواهر بودند، همانجا به دنیا آمدند، اِدوآردو و خوآن.
مرگ نامنتظر مادر در سیوسهسالگی چنان مصیبت بزرگی بود که گویی تمام غمهای دنیا بر سرش آوار شد، واقعهای تلخ که قلبش را مچاله کرد. بعد از آن، در روزهای غمباری که هنوز تصویر پوستواستخوان مادرش پیش از مرگ همانند مته در مغزش فرومیرفت، پدرش دوباره ازدواج کرد. حضور یک نامادری تمامعیار که نقطهی مقابل مادر محجوب و مهربان و دوستداشتنیشان بود حاصلی جز نفرتِ متقابل در خانواده نداشت. لافورت که هیچگاه نتوانست با آن زن سر سازگاری داشته باشد سرآخر در سال ۱۹۳۹، بهمحض اتمام دورهی دبیرستان، برای خواندن فلسفه به سرزمین پدریاش بارسلونا برگشت؛ درست زمانیکه شعلهی جنگ فروکش کرده بود و دیکتاتور بزرگ، ژنرال فرانثیسکو فرانکو، افسار اسپانیای زخمخورده را به دست داشت.
فلسفه را تمام نکرده به مادرید رفت تا تحصیلاتش را در رشتهی حقوق ادامه دهد، اما آن را هم نصفهونیمه رها کرد تا از آنجامانده و از اینجاراندهی درس و مشق شود. شاید یا بهتر است بگوییم البته که دلیلش جنون نوشتن بود؛ چراکه یکی دو سال بعد، زمانیکه هنوز بیستوسه سال هم نداشت، اولین و مهمترین کتابش یعنی رمان «هیچ» را چاپ کرد.
همان سالها لافورت با «مانوئل سِرثالِس» که منتقدی ادبی بود ازدواج کرد. از پنج فرزندی هم که به دنیا آورد سهتایشان خود را وقف پیشهی مادر کردند و به نویسندگی پرداختند. سال 1952 کتاب «جزیره و شیاطین» و سال 1955 کتاب «زن تازه» را نوشت. به زعم خیلیها این سه رمان (هیچ، جزیره و شیاطین، زن تازه) سهگانهای از اندوه زنیست که درونمایهیشان فردگرایی و اگزیستانسیالیسم مسیحیست. سال 1963 کتاب «آفتابزدگی» را نوشت، اولین جلد از سهگانهی «سه گام خارج از زمان» که سالهای زیادی خود را وقف آن کرد و درنهایت هم فقط توانست جلد دوم آن را به سرانجام برساند که آن هم پس از مرگش به چاپ رسید.
سال 1965 قصد عزیمت به ایالات متحدهی امریکا را کرد. آنجا با «رامون خوسه سِندر» نویسندهی اسپانیایی آشنا شد. بین او و آقای نویسنده رابطهی نوشتاری غریبی برقرار شد که سال 2003 مجموعهی نامههایشان با عنوان «تو آن همپشتی که پشتم گرم دارد» به چاپ رسید. زمانیکه این نامهها را مینوشت زندگیاش بر وفق مراد نبود؛ از همسرش جدا شده بود و وضعیت پولی درست و درمانی هم نداشت.
لافورت که هیچ دلش نمیخواست او را به دنیای سیاستمداران جنگجو نسبت دهند و خوب میدانست که دشمن فرانکو و همکیشانش است در بخشی از نامهها از دنیای ادبیات آن روزها شکوهی زیادی میکند و آن را پر از حسادت و کینه و دشمنی میداند. رامون سِندر هم در نامهای اذعان میکند که فرانکو تنها کسیست که از لافورت کینه به دل دارد و به خون او تشنه است. از این بانوی نویسنده، که بیرحمانه از تلخیهای روزگارش نوشت، به غیر از رمان، داستانکوتاه و سفرنامه و مقاله هم به جای مانده است. کارمن لافورت، که سالهای آخر عمر درگیر بیماری آلزایمر شده و حتی قدرت تکلم خود را هم از دست داده بود، سرانجام در بیستوهشتم فوریهی سال 2004، در شهر مادرید اسپانیا درگذشت.
درباره کتاب هیچ:
لافورت جوان با رمان هیچ توانست میان اولین نسل نویسندگان اسپانیایی پساجنگ (نسلی که عمدتا آنها را به نسل ۳۶ میشناسند و میان آنها نویسندگان بزرگی چون خوسه سلا و بایستر و دلیبس به چشم میآید.) به شهرت ادبی قابل توجهی برسد. حتی ماریو بارگاس یوسا، نویسندهی سرشناس پرویی، اقبال بسیاری به «هیچ» کرد و آن را زیبا و دهشتناک خواند. میتوان گفت که سروصدای «هیچ» کمتر از توپهای جنگ داخلی اسپانیا نبود.
هیچ کتابی اگزیستانسیالیستی که نمایانگر تصویری تلخ و غمانگیز و خاکستریست از خانوادهای بارسلونایی و جامعهای که دوران پساجنگ را زندگی میکند…
قسمتی از کتاب هیچ:
با آن سروصورت مسخره و پالتوی کهنهای که در باد تاب میخورد و به پاهایم تازیانه میزد، در حالی که چمدانم را چسبیده بودم و به کولبرهای بله بله چی اعتمادی نداشتم، میبایستی عجیب به نظر میآمدم.
خاطرم است که اندک زمانی را در آن پیاده رو فراخ تنها ماندم؛ چراکه مردم یا داشتند برای گرفتن تک و توک تاکسیهایی که آنجا بود از پی هم میدویدند و یا برای چپیده شدن در تراموا میجنگیدند. یکی از آن درشکههای قدیمی، که دوباره بعد از جنگ به دور آمده بود، جلوی پایم سبز شد، بیدرنگ گرفتمش، و حسادت مرد ناامیدی را برانگیختم که پشت آن میدوید و کلاهش را تکان میداد. آن شب سوار بر درشکهای لکنته از خیابانهای سوت و کور و پهن گذشتم و از دل شهری که هر ساعت مملو از نور بود عبور کردم؛ گویی میخواستم در سفری که کوتاه و برایم سرشار از زیبایی بود بمانم.
وقتی درشکه میدان دانشگاه را دور زد به یاد دارم که بنای زیبایش هیجانم را برانگیخت، مثل یک خوش آمدگویی رسمی سوی خیابان آریبانو میرفتیم، جایی که خویش و قومهایم زندگی میکردند؛ خیابانی که در آن وقت اکتبر چنارهایش یک عالمه برگ سبز داشت و به دلیل تنفس هزاران تن پشت ایوانهایی خاموش، سکوتی ژرف بر آن حکمفرما بود. صدای چرخهای درشکه در هوا پیچید و در مغزم رخنه کرد. یک باره حس کردم که تمامی آن آهن پاره دارد تاب میخورد و جیر جیر میکند. سپس ایستاد. راننده گفت: «ایناهاش.»
سر را سمت خانهای که برابرش بودیم بلند کردم. رجی از ایوانهای هم شکل با طارمیهای تیره از سروسوت خانهها محافظت میکرد. به آنها چشم دوختم و نتوانستم حدس بزنم که از آن به بعد از کدام یکیشان سرک خواهم کشید. با دست کمی لرزانم چند سکه به دربان دادم و هنگامی که در را با گرمبهای پشت سرم بست چمدان به دست و خیلی آرام پلهها را بالا رفتم. هر چیزی که میدیدم برایم ناشناس بود؛ پلههای تنگ و موزاییکی لب پریده، که نور چراغ رویشان افتاده بود، در خاطرم جایی نداشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.