نوشتههای بیسرنوشت
درباره نویسنده فریدریش نیچه:
فریدریش ویلهلم نیچه (Friedrich Nietzsche) نویسنده کتاب نوشتههای بیسرنوشت، زادهی 15 اکتبر 1844 و درگذشتهی 25 آگوست 1900، فیلسوف، شاعر، منتقد ادبی، آهنگساز آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود.نیچه در شهر کوچک روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. او در ابتدا در مدرسهای عمومی و پس از آن در مدرسهای خصوصی مشغول به تحصیل شد.نیچه پس از فارغ التحصیلی در سپتامبر 1864، به امید رسیدن به سمت کشیش پروتستان، در دانشگاه بن به تحصیل الهیات و فیلولوژی کلاسیک مشغول شد. نیچه پس از یک ترم تحصیل، به مطالعات الهیاتی خویش پایان داد و ایمان و اعتقادات مسیحی خویش را رها کرد. نیچه در سال 1869، شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمر، بیسرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد، بخش عمدهای از آثار معروف خود را آفرید.
درباره کتاب نوشتههای بیسرنوشت:
نیچه پیش از آن که فیلسوفی آکادمیک باشد فیلسوفی نقاد است که فلسفهی کلاسیک بسیاری از پیشینیان خود را به باد انتقاد میگیرد و نباید فراموش کرد که او نخست، متن شناس و متن شناس است و چون سقراط، فلسفهی غیرسیستماتیک خود را به شیوهای ادیبانه و غنایی در دسترس همگان قرار داد، هر چند که در درک آن از سوی همگان بسیار تردید داشت. او در واقع چون معدود اندیشمندان و هنرمندانی است که «با فلسفهاش آنگونه زندگی کرد که یک مرد با همسرش».
تناقضها و زیاده روی در شیوه و خطاهایی که برای یک فیلسوف کلاسیک گناه کبیره محسوب میشوند، دقیقا همان چیزهایی هستند که از او نیچه میسازند. هجوم احساس در او به گونهای بود که وی را به خلاصه گویی، سرعت، استعاره وادار میکرد، و در این فرایند سریع، نیچه را میتوان همزمان نویسنده، اندیشمند، الهیدان غیرمتعارف و حتا ایدئولوگ و نظریه پرداز سیاسی – اجتماعی بشمار آورد. اما برچسب واقعی بر او را تنها میتوان در حرکت و عدم سکون اندیشههایش برآورد کرد.
قسمتی از کتاب نوشتههای بیسرنوشت:
شب گذشته خوابی دیدم. یا بایستی بگویم یک کابوس؟ کابوس چیزی است که از ضمیر نیمه آگاه برمیخیزد و به درون ضمیر آگاه میرود و انباشته از شوک و ناخوشایندی است تا ما را تنبیه کند یا بترساند. اما آن چه که شب گذشته برایم پیش آمد یک پیش آگاهی با خوشبختی دیوانگی بود. اگر به آن، چون کابوس میاندیشم به این خاطر است که به وارونهی خوابهای عادی، که در سایه برمیخیزند و سقوط میکنند، این یکی ژرف و روشن بود و به جای کمرنگ شدن، هنوز با من است. .
بنظرم رسید که آخرین دژ دشمن سقوط کرده بود. پیرزن – که از زمان کودکیام هر روز بیش از پیش از او نفرت داشتم – مرده بود. با چشمان خود او را دیدم که در جعبهای چوبین حبس گردید و به درون سوراخی در زمین پوشیده از آهک افکنده شد. من در گورستان با گروهی از مردم تیره رنگ گریان بودم که چهرهی هیچ یک از آنان – مگر چهرهی الیزابت، نیمه در آغوش گرفته در کنارم – را به روشنی نمیدیدم. آیا این خواب از ملاقات بدخواهانهی دیروز هر دوی آنان با من ناشی میشد؟
این خواب از گورستان تا درون کالسکهای که خواهرم و مرا به خانه میبرد ادامه یافت (جایی که من تنها میتوانستم بپرسم کجا بود). در این سواری طولانی و پر سر و صدا حتا کلمهای میان ما رد و بدل نشد. ما چسبیده به یکدیگر در کنار هم نشستیم و سالهای تهی، تلخ و پوچی را که برایمان خدشه آور بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.