میان دو جهان (فرار از استبداد، زندگی زیر سایه صدام)
درباره نویسنده زینب سلبی:
زینب سلبی (Zainab Salbi) نویسنده کتاب میان دو جهان، (زادهٔ ۲۴ سپتامبر ۱۹۶۹ بغداد) فعال بشردوست، نویسنده و بنیانگذار و مدیر عامل سابق سازمان زنان برای زنان بینالمللی اهل عراق است. زندگی او تحتتأثیر تجربه او از جنگ بود، زیرا در طول جنگ ایران و عراق در بغداد زندگی میکرد، و همچنین ترس و دیکتاتوری به دلیل رابطۀ نزدیک خانوادهاش با صدام حسین بود. پدر او خلبان شخصی سابق رئیسجمهور عراق و همچنین رئیس هوانوردی غیرنظامی عراق بود.
خانواده سلبی که با آزار روانی فوری حسین نسبت به خانوادهاش مواجه شدند، موفق شدند او را از طریق ازدواج با یک آمریکایی عراقی مسنتر ساکن ایالات متحده درحالیکه او ۱۹ ساله بود، به بیرون بفرستند. این ازدواج در نهایت با سوءاستفاده همراه بود و اگرچه او سه ماه پس از آن موفق به فرار شد، به دلیل جنگ اول خلیجفارس که ماهها پس از ورود او به ایالات متحده در سال ۱۹۹۰ رخ داد، هرگز نتوانست به عراق بازگردد.
تجربه سلبی از جنگ او را نسبت به وضعیت اسفبار زنان در جنگ در سراسر جهان حساس کرد. زمانی که او از جنگ در بوسنی و هرزگوین مطلع شد، چند سال پس از ورودش به ایالات متحده، تصمیم گرفت تا با تأسیس بینالمللی زنان برای زنان به همراه همسر دومش امجد عطاالله، اقدام کند و زندگی خود را وقف خدمت به زنان بازمانده از جنگ کند. سلبی در آن زمان تنها ۲۳ سال داشت و این گروه با کمک به ۳۳ زن کروات و بوسنیایی در سال ۱۹۹۳ شروع به کارکرد.
سلبی از دانشگاه جورج میسون با مدرک لیسانس مطالعات فردی در جامعهشناسی و مطالعات زنان و از دانشکده اقتصاد لندن با مدرک کارشناسی ارشد در مطالعات توسعه فارغالتحصیل شد. او در سال ۲۰۱۱ استعفای خود را از زنان برای زنان بینالمللی اعلام کرد تا «دنیای الهام» را از طریق بخش رسانه کشف کند.
درباره کتاب میان دو جهان:
کتاب میان دو جهان روایتی بینظیر، کمیاب و کمتر شنیده شده در توصیف خوی وحشی و ازارگریهای صدام، زندگی مردم بیپناه در جنگ، تبعات جبرانناپذیر جنگ و تجاوز بر زندگی و روان زنان و شهامت به دست آوردن صدای خود است.
قسمتی از کتاب میان دو جهان:
مادرم در خانهای در کرانه رود دجله بزرگ شد، خانهای با شانزده اتاق و یک حیاط بزرگ که در روزگار خودش مجلل و باشکوه بود؛ خانه پدربزرگم که قبل از تولد من از دنیا رفت. پس از مرگ پدربزرگم ارثیهای نصیب مادرم شد، سهمی از خانه و کارخانههایش، مقداری طلا و یک نام خانوادگی که هنوز هم اعتبار خود را حفظ کرده است. در میان میراث پدربزرگم، چیزی همیشه توجهم را جلب میکرد؛ یک سکه طلا که هزاران سال پیش توسط خلفای عباسی که مرکز فرهنگی و سیاسی خلافت اسلامی را از دمشق به بغداد منتقل کرده بودند، ضرب شده بود.
بغداد شهر بخشندهای برای مردمانی که قصد کاویدن و حفاریکردن آن را دارند، نیست اما یکی از دوستان پدربزرگ حین تخریب یک ساختمان قدیمی کیسهای از سکههای طلا پیدا کرد و سه سکه به پدربزرگ بخشید. او هم به هرکدام از سه دختر جوانش سکهای به یادگار داد. مادرم، جوانترین دختر پدربزرگ، یک قاب با زنجیری ظریف برای سکه طراحی کرد و آن را به گردنش آویخت. روی لبه سکه یک فرورفتگی وجود داشت که هنوز هم خوب در خاطرم مانده چون همیشه مبهوت بودم که چه ضربهای با لبه سکه این کار را کرده است. دختربچه که بودم، مادرم معلم بود و همیشه بعد از بازگشت از مدرسه روی کاناپه چرت میزد.
خدا در حق او سنگ تمام گذاشته و نعمت سریع به خواب رفتن را به او بخشیده بود. وقتی میخوابید از صورتش آرامش مطلق میبارید. من هم آرام روی کاناپه میخزیدم و خودم را کنارش جا میدادم. بوی ملایم عرقی که از کلاس درس با خودش آورده بود، به مشامم میرسید. نفسهایم را با نفسهایش هماهنگ میکردم. سکه عباسی روی گردنش بود و با هر دم و بازدم روی پوستش بالا و پایین میرفت و علائم کهنه و ساییدهشدهاش در نور بعدازظهر میدرخشید. فکر میکردم بعدها مثل مادرم زنی زیبا و باهوش خواهم شد و آن سکه را به گردن خواهم آویخت و البته در این خیال هم بودم که عراق خانه همیشگیام خواهد بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.