موسم هجرت به شمال
درباره نویسنده طیب صالح:
طیب صالح (Tayeb Salih) نویسنده کتاب موسم هجرت به شمال، زادهی 12 جولای 1929 و درگذشتهی 18 فوریهی 2009، نویسندهی سودانی بود. صالح در روستایی در شمال سودان به دنیا آمد. او پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه خارطوم به دانشگاه لندن رفت. صالح در ابتدا میخواست در حوزهی کشاورزی فعالیت کند اما اوضاع به شکل دیگری رقم خورد. او بیش از ده سال برای مجلهای به زبان عربی در لندن مطلب نوشت و بعد از آن در بخش عربی شبکهی BBC مشغول به کار شد. صالح همچنین در ده سال آخر فعالیتهای حرفهای خود در پاریس با سازمان یونسکو همکاری میکرد. نوشتهها و داستانهای طیب صالح، ریشه در تجربیات او از زندگی روستایی دارند.
درباره کتاب موسم هجرت به شمال:
کتاب موسم هجرت به شمال در ردیف آثار کلاسیک و برجسته قرار دارد. این اثر با رویکردی پسااستعماری به وضعیت فعلی کشورهای آفریقایی میپردازد و از تاثیر استعمار و مدرنیتهی اروپا بر این سرزمینها صحبت میکند. طیب صالح با وجود تسلط بر زبان انگلیسی، کتاب موسم هجرت به شمال را به زبان مادریاش نوشت.
این رمان که تاکنون به بیست زبان دنیا ترجمه شده است، به زعم منتقدین یکی از شش رمان بزرگ ادبیات عرب به شمار میآید. همچنین کتاب حاضر از سوی هیئت نویسندگان و منتقدان عرب، مهمترین رمان عرب قرن بیستم شناخته شده است.
طیب صالح با قلمی هنرمندانه درگیریها و مشکلات درونی سودان مدرن را روایت میکند و از تاریخ وحشیانه استعمار اروپا سخن میگوید که واقعیت جامعه معاصر سودان را شکل داده است. فرهنگ و هویت وطن دغدغه اصلی نویسنده در این رمان است که وقایع سخت و تلخ تاریخی و سیاسی بر روی آنها تاثیر گذاشتهاند.
داستان با راوی جوان و بینامی آغاز میشود که سالها در اروپا تحصیل کرده و در دهه 1960 به زادگاه مادریاش یعنی روستایی در امتداد رود نیل در سودان بازگشته است. این جوان که با اشتیاق به وطنش بازگشته، روزی مرد غریبهای را در میان آشنایان خود پیدا میکند؛ این مرد که مصطفی سعید نام دارد به نظر راوی، فردی جالب و پخته است و حتی قصد دوستی و ارتباط با او را دارد.
بعد از مدتی مصطفی نیز به او اعتماد میکند و سرگذشت زندگیاش را برای راوی کتاب تعریف میکند. مصطفی سالها به عنوان اقتصاددان در لندن ساکن بوده و در این مدت نیز با زنان اروپایی زیادی رابطه داشته است اما در نهایت به سرزمین مادریاش بازگشته است. مصطفی با راوی درد و دلها و اعترافاتش را در میان میگذارد و آنها در مورد موضوعات مختلفی باهم صحبت میکنند. تا اینکه روزی به ناگهان و بدون هیچ خبری مصطفی ناپدید میشود…
قسمتی از کتاب موسم هجرت به شمال:
کناره نیل، سال به سال در برابر فشار آب فرو میریزد و عقب میآید. از سوی دیگر آب پس مینشست. گاه در ذهنم اندیشههای غریبی پدیدار میشد. میاندیشیدم میبینم که بستر رود در جایی تنگ میشود و در جای دیگر فراخ. این ماهیت زندگی است، با دستی میبخشد و با دست دیگر را میستاند. شاید هم بعد به این صرافت افتادم. اما حالا فقط توی ذهنم، این حکمت را درک میکنم. عضلههایم زیر پوستم نرم و رام بود. دلم خوش بود. من باید حقم را از زندگی با زور بگیرم. میخواهم با سخاوت ببخشم، میخواهم عشق از قلبم بجوشد، ببالد و به ثمر بنشیند. افقهای بسیاری وجود دارد که باید آنها را دید و دریافت. میوههای بسیاری که باید چید. کتابهای بسیاری که باید خواند. صفحههای سپیدی در طومار عمر که در آن با شهامت عبارتی روشن خواهم نوشت.
به رودخانه مینگرم که آبش تیره و گل آلود است. – حتما باران سنگینی در ارتفاعات حبشه باریده است – به مردانی که به گاو آهن تکیه کردهاند یا بر بیل خمیدهاند. چشمانم سرشار از مزرعههاست که مثل کف دست تا خانهها ادامه دارد. آواز پرندهای را میشنوم که میخواند، سگی که عوعو میکند. صدای تبری از میان شکاف چوب به گوش میرسد. احساس میکنم که هستم، ابهت دارم، ادامه دارم. جریانی رو به کمالم. نه… من سنگی نیستم که توی آب پرتاب شده باشد. دانهای هستم که در مزرعه کاشته شده است. پیش پدربزرگم رفتم. او از زندگی چهل سال پیش برایم سخن میگفت، از پنجاه سال پیش، حتی از هشتاد سال پیش. احساس امنیت و آرامشم تقویت میشود. پدربزرگم را دوست دارم، او هم مرا عاشقانه دوست دارد. شاید هم دلیل دوستی و عشق من به پدربزرگم از آنجاست که از دوران کودکی با داستانهای گذشته خیالم به پرواز میآمد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.