مسکو 2042
درباره نویسنده ولادیمیر واینوویچ:
ولادیمیر واینوویچ (Vladimir Voinovich) نویسنده کتاب مسکو 2042، زادهی 26 سپتامبر 1932 و درگذشتهی 27 جولای 2018، نویسندهای روس بود. واینوویچ تحصیلات خود را در مسکو شروع کرد و تلاش نمود تا وارد موسسهی ادبی ماکسیم گورکی شود. این اتفاق رقم نخورد و او به دپارتمان تاریخ در موسسهی آموزشی مسکو رفت. واینوویچ مدتی را در قزاقستان گذراند و پس از بازگشت به مسکو، کار بر روی رمان اولش را آغاز کرد. او در سال 1980 از کشور تبعید شد و شهروندی شوروی را از دست داد اما یک دهه بعد به کشورش بازگشت.
درباره کتاب مسکو 2042:
پس از مرگ لئونید برژنف در 1982، پیرمردهای حزب کمونیسم اتحاد جماهیر شوروی یکی پس از دیگری درگذشتند و کشور به دست جوانترها افتاد و شاید اگر این پیرمردها نمیمردند، جهان هیچگاه پایان شوروی را به چشم نمیدید. داستان رمان «مسکو 2042» ماجرای یکی از بیشمار تبعیدیهای روس است، نویسندهای که در سال 1982 و در همان سالی که پساز مرگ برژنف و به صدا درآمدن زنگ خطر برای شوروی، درحالیکه در مونیخ به سر میبرد متوجه میشود که میتواند به آینده سفر کند؛ سفر به 60 سال بعد، سفر به مسکو در 2042.
این پیشنهاد هیجانانگیز را نمیشد رد کرد و ویتالی کارتسف هم این کار را نمیکند! سفر کارتسف به آینده، به کشور عزیزش، به مسکوی زیبای هزارهی سومی، مثل هر جهشی در زمان، با ملغمهای از شگفتی و قهرمانبازی همراه است که ناخودآگاه ممکن است برای هر آدمی پیش بیاید. اگر به حرف مارکس رجوع کنیم و تاریخ و تکرارش را در تراژدی و سپس کمدی ببینیم، همواره این کمدیست که بخشی از آینده را تشکیل میدهد و کتاب مسکو ۲۰۴۲ نیز از این قاعده مستثنی نیست. ولادیمیر واینوویچ که خود یکی از نظارهگران پایان شوروی بوده، یک سال پس از فروپاشی، تصویر آیندهنگارانهاش از روسیه و جهان پساشوروی را ارائه داده است، با تلخندی که حتی همین امروز میتوانیم درکش کنیم و شاید نیازی نباشد تا 2042 صبر کنیم!
قسمتی از کتاب مسکو 2042:
همان روز اتفاقی برایم افتاد که حالا میتوان گفت بامزه بوده، ولی آن وقت این طور به نظرم نرسید.
از ادارهی پلیس که برگشتم، تصمیم گرفتم همهی این فکر و خیالها را از سرم بیرون بریزم و بیخیال شوم. سوار دوچرخهام شدم تا گشتی در جنگل اشتوك دوزف بزنم. در زندگی دور از وطنم، به گردشهای دوچرخهای علاقهمند شده و به آن خو گرفته بودم. این جنگل را که بیشترش درختهای مخروطی است و روستای ما را از حاشیهی مونیخ جدا میکند، خیلی دوست دارم. مرا به یاد جنگلهای حوالی مسکوی خودمان میاندازد، با این تفاوت که اینجا به صورت طولی و عرضی، راه آسفالت و شتی کشیدهاند و سر هر تقاطع، تابلوی راهنما و نقشه گذاشتهاند، طوری که فقط در صورتی میشود در آن گم شد که خیلی خیلی دلت بخواهد گم شوی.
داشتم در مسیر محبوبم میراندم، راه آسفالتهای مستقیمی که بوخندوزف را به نویریدا وصل میکرد و در روزهای کاری هفته همیشه خلوت بود. با سرعت نسبتا بالایی میراندم و به سفر پیش رو فکر میکردم. گویا طوری غرق در افکارم بودم که متوجه چیزی که سر راه انتظارم را میکشید، نشدم.
گرچه حالا هم نمیدانم چه بوده. به احتمال زیاد، طنابی سر راهم کشیده شده بود که به آن گیر کرده و افتاده و بیهوش شده بودم، شاید هم با روش دیگری بیهوشم کرده باشند. درست نمیتوانم بگویم. فقط یادم هست که با دوچرخه میرفتم و حواسم جای دیگر بود. بعدش مدتی چیزی نفهمیدم تا اینکه به قول امریکاییها، خودم را روی کاناپهای پیدا کردم که زیر تنم ریزریز میپرید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.