ما ماه و ماهی بودیم
معرفی کتاب ما ماه و ماهی بودیم:
یاقوت، بعد از بازنشستگی پدرش… با خانواده به دیار پدریش یعنی نیشابور نقل مکان می کنه. سال ها قبل اتفاقی توی زندگی این دختر افتاده که به خاطرش از دانشگاه انصراف داده و نشاط جوانیش رو از دست داده. حالا یاقوت دختریه که به خاطر کارهاش حتی خانوادش هم ازش ناامید شدن. ورود این دختر به نیشابور و همسایگشون با خانوادهی توکلی، باعث میشه راز چشمهای سرد این دختر برای اهالی اون خونه سوال ایجاد کنه و پسر ارشد اون خانواده، اولین کسیه که به کشف اون راز نزدیک میشه… کاپیتان محمدبرهان توکلی، همون ماه توی آسمونه که تنهایی ماهی رو دیده و سایهاش رو برای دوستی باهاش به آب فرستاده.
قسمتی از کتاب ما ماه و ماهی بودیم:
دهمین روز سبز…
اسمش را روز سبز و شبش را شب سرمهای گذاشته بودم. هنوز از قریحهی هنر چیزهایی درونم بود. چیزهایی که هرچقدر تلاش میکردم که گمشان کنم، پیداتر از همیشه برابرم ظاهر میشدند. ده روز گذشته بود از وقتی که روزم را با منظرهی سبز پشت پنجرهها آغاز میکردم و شبم را با نمای سرمهای پوش مخملی آسمان و برق اکلیل مانند ستارههایش به پایان میرساندم.
تهران این طور نبود؛ روزهایش دودی بود و شبهایش سیاه. صبح با صدای بوق کشدار رانندهها از خواب بلند میشدم و شب با صدای دعوای زن و شوهر واحد بالایی به خواب میرفتم؛ با این حال، دل تنگ روزهای دودی و شبهای سیاه بودم. دهمین روز سبز برای من تعبير شاعرانهای نبود. بیشتر یادآور رنگ چشمهای دختری بود که …
کابوس…
دهمین روز سبز، کابوس بود. کابوسی که هر روز، بعد از جدل عمیقم در خواب، در بیداری هم دنبالم میکرد. بیشتر روزها را پشت پنجره مینشستم. قلم و بوم نقاشیام را هم جلویم قرار میدادم، اما بوم هر روز سفیدتر از روز قبل به قلبم دهان کجی میکرد. جلویم یک منظره تصویر بود و من هیچ راهی برای زنده کردن ذوقم نداشتم. از وقتی ذوقم مرده بود، هنرم را هم خاک کرده بودم.
سه تا از بطریهایم تمام شده بود، دو بار دیگر هم سفارش داده بودم و هر دو…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.