روز را بلندتر میخواهم
درباره نویسنده محرابه سادات قدیری:
محرابهسادات قدیری نویسنده کتاب روز را بلندتر میخواهم، متولد ۲۱ آذر 1361 و اهل ساری است. او دارای مدرک لیسانس مدیریت آموزشی است. ایشون متأهلن و صاحب یک دختر هستن. دو داستان بلند در دوره دانشجویی نوشتن که هرگز چاپ نشد. ایشون علاقهی زیادی به مطالعه و داستان نویسی داشتن و بالاخره از سال 1392 اولین داستان ایشون به صورت مجازی منتشر شد.
از بهترین و پرفروشترین کتابهای خانم قدیری میتوان از پنجمین فصل سال، بادها مسیر دیگری دارند، میان لاشهی ایستگاه متروکه و شاید خدا گم شد نام برد.
درباره کتاب روز را بلندتر میخواهم:
رمان روز را بلندتر میخواهم داستان کسی است که شاید و در ظاهر یه زندگی عادی، با بالا و پایینهای معمولی، با تلاشهای روتین برای امروز رو به فردا رسوندن، برای گذر از فراز و نشیبهای روزگار رو از سر میگذرونه اما همیشه وقتی گذشته و آینده یه جایی توی حال بهم میرسن واکنشهای متفاوتی رو ایجاد میکنن…. احساسات مختلف، برخوردهای متغیر، نتیجهگیریهای متفاوت…. دامون هست و روزگارش، روزگار گذشته و حالش و از همه مهمتر آیندهاش….
قسمتی از کتاب روز را بلندتر میخواهم:
«کاش لااقل عین یه مرد میاومدی میگفتی دلیل این رفتارت و این تصمیمت چیه، ته نامردیه این جوری داری من و از زندگیت عین یه آشغال میندازی بیرون! ته نامردیه وقتی سه سال تموم هرجور که خواستی در اختیارت بودم، حالا این جوری ردم کنی و حتی نخوای بشینی در موردش توضیح بدی!»
این که من نامردم و کاملا قبول دارم، ولی اون در اختیاری که میگی رو به هیچ وجه نمیتونم هضم کنم. به زور باهام بودی یعنی؟! دوست نداشتی و به اجبار میاومدی پیشم؟! ته دلت راضی نبود و به خاطر من تن میدادی؟! یا اصلا ببینم، من اولین کسی بودم که باهام رابطه داشتی؟! اولین تجربهت بودم که جوری رفتار میکنی انگار دستمالیت کردم و حالا انداختمت دور؟!»
وقتی قطرههای اشک راه گرفت روی صورتش، گیجتر از قبل زل زدم به چشماش. راه افتاد سمت مبل، کیفش و برداشت و حین رفتن سمت در، با گریه گفت: «نامردی دامون! یه نامرد واقعی!»
کف دستم و محکم به پیشونیم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از بحثی که شب قبل با عمه سر نرفتنم به تهران داشتم، فقط همین حضور گلاره و طلب کار بودنش کم بود تا اعصاب داغونم خرابتر شه، باید با عمه یه صحبت اساسی میکردم تا هر سال من و برای رفتن سر خاک آدمای گذشته، اونایی که بعد از رفتنشون اونهمه طوفان تو زندگیم به پا شد، تحت فشار قرار نده. باید یه جوری با گلاره تموم می کردم که دیگه دوره نیفته پی ترمیم رابطه ای که خودش تبر برداشت و کوبید به بیخ و بنش. باید یه راهی واسه آروم کردن خودم پیدا می کردم. با یه نخ سیگار روشن وایسادم جلو سینک و شروع کردم با حرص پک زدن. یه کم بعد، سیاوش دست گذاشت سر شونهم. «ناشتا نکش اون و.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.