دلمه وقتی حرف زدن بلد نبود

ماجرا از زمانی شروع شد که دلمه چهار دست و پا در خانه نشسته بود و هنوز حرف زدن بلد نبود. وقتی سروکله‌ی سگی پیدا شد که از دیدن شکل و شمایل دلمه و ظاهر متفاوتش تعجب کرد، اسمش را از او پرسید اما دلمه بلد نبود جوابش را بدهد، سگ وقتی دید او نمی‌تواند بگوید که چیست با خود فکر کرد حتما باید گربه باشد و او را پیش دوستش گربه برد. اما گربه هم نمی‌دانست دلمه چیست فقط می‌دانست او گربه نیست و چون گوشش شبیه موش بود حدس زد باید موش باشد. این شد که سه تایی پیش دوست گربه، یعنی موش رفتند اما حتی موش هم نفهمید که دلمه چه موجودی است. دلمه و حیوانات مختلف راه‌های زیادی را پشت سر گذاشتند. بالاخره بعد از جست وجوی فراوان، جغد دانا فکری به سرش زد و یک کاغذ و قلم آورد تا فهمید که دلمه…