دراکولا
درباره نویسنده برام استوکر:
برام استوکر (Bram Stoker) نویسنده کتاب دراکولا، (زادهٔ ۱۸۴۷ – درگذشتهٔ ۱۹۱۲) فرزند سوم خانوادهای هفتفرزندی بود. تا هفتسالگی تقریباً همه مطمئن بودند که بهدلیل بیماری در سنین کودکی، هرگز قادر به راه رفتن روی پاهای خودش نخواهد بود. این بیماری و نیاز او به کمک دیگران در زندگی، تجربهای عمیق بر افکار او گذاشت که بعدها در آثار ادبی او مشاهده شد. «خواب ابدی» و «رستاخیز مردگان»، که مفاهیم اساسی و کلیدی داستان جاودانهٔ او، دراکولا است، نتیجهٔ مستقیم تجربهٔ اوست، چراکه بیشتر عمر خود را در رختخواب گذراند. بیماری و درمان ناگهانی او از دید پزشکان چیزی جز یک معجزه نمیتوانست باشد.
بعد از طیکردن دوران نقاهت، او تبدیل به انسانی عادی گشت، و حتی بعداً با بازی در تیم فوتبال دانشگاه دوبلین، جایی که در آن به تحصیل تاریخ، ادبیات، ریاضیات و فیزیک در کالج ترینیتی پرداخت، یک قهرمان شد. همچنین او رئیس کالج جامعهٔ فیلسوف نیز بود و اولین نوشتهٔ او با عنوان پیروی از احساسات در نوشتن و جامعه چاپ شد و مأمور رسیدگی کالج جامعهٔ تاریخ نیز بود. او تبدیل به یک عضو مدنی شد که دورهٔ رضایتبخشی در زندگی او نبود. به همین دلیل، کار دیگری در نقش یک روزنامهنگار و منتقد نمایشهای درام در روزنامهٔ پُستِ عصر (The Evening Mail) پیدا کرد. علاقهٔ او به تئاتر سببساز آشنایی و دوستی دیرینهای میان او و هنرپیشهٔ تئاتر، هنری ایروینگ (Henry Irving) شد.
استوکر در ۱۸۷۸ با فلورانس بالکوم (Florence Balcome)، که قبلاً نامزد اسکار وایلد (Oscar Wilde) بود، ازدواج کرد. سپس بههمراه همسرش ساکن لندن شد و عنوان مدیریت برنامههای تئاتر لایسیوم (Lyceum Theater) را برای هنری ایروینگ پذیرفت. او تا ۲۷ سال بعد در همان مقام باقی ماند. همکاری با ایروینگ برای استوکر بسیار مهم بود، چراکه باعث پذیرفتهشدن او در جامعهٔ سطح بالای لندن شد و او توانست با [جیمز مک نیل ویستلر (ویسلر) (James McNeil Whistler) و سِر آرتور کونن دویل (Sir Arthur Conan Doyle) ملاقات کند. همچنین در دورهای که ایروینگ در حال سفر بود، فرصت پیدا کرد تا در کنار او دور دنیا را بگردد.
درباره کتاب دراکولا:
افسانه دراکولا از کشور رومانی نشئت میگیرد که به دلیل هیجان و وحشت خاص این روایت به تمام نقاط دنیا منتقل شدهاست. کُنت دراکولای خشن و ستمگر فرمانروای قسمت جنوبی رومانی بودهاست. برای فرمان بردن مردمانش قصر خود را قرمز رنگ آمیزی و با تمثالهای هولناک تخیلی مزین کرده بود. او حتی در زمان خودش هم به نام دراکولا – پسر اژدها – شناخته میشد. همیشه لباسهای تیره رنگ بر تن میکرد؛ آستر شنل خود را از مخمل قرمز دوخته بود و همیشه شراب سرخ مینوشید. به همین سبب مردم گمان میکردند که وی خونآشام است.
دراکولا در سالهای تحول قرون وسطی به عصر رنسانس، به نبرد با عثمانیان مسلمان پرداخت تا از ورود آنها به سرزمین خود جلوگیری کند. کنت دراکولا در قلعه خود در جنوب رومانی امروزی مدفون است. در جزوهای که بلافاصله پس از مرگ وی در سال ۱۴۷۶، در نورنبرگ آلمان منتشر شد، فهرستی از جنایات او آمدهاست، از جمله اینکه پس از غذا دادن به گدایان در دربار خود، همه آنها را به آتش کشید، چون عقیده داشت که آنها بیدلیل غذای مردم را میخورند و نمیتوانند بهای آن را بپردازند. آخرین بازمانده وی «کنت ماروین دراکولا» در سال ۲۰۰۵ در اسپانیا درگذشت. چون وی مجرد بود و فرزند و خویشاوندی نداشت، اراضی بسیار وسیع و اموالش را دولت رومانی به تصرف درآورد. اینک جنگل و قلعه دراکولا جزو آثار دیدنی رومانی بهشمار میروند.
دراکولا به گونهای شخصیت پردازی شده که برای خواننده تنها حیوانی خونخوار، وحشی و زشت به نظر نیاید، بلکه اشرافزاده تنها و مرموزی است که همهٔ اطرافیان خود را از دست داده. هم چنین یکی از شخصیتهای داستان به نام جاناتان هارکر وقتی وارد قصر کُنت دراکولا میشود با برخورد مودبانه و احترامآمیز او مواجه میگردد. براساس یادداشتهای هارکر جناب کنت دراکولا کتاب خواندن را دوست دارد و صاحب کتابخانهای بسیار بزرگ و غنی از کتب باارزش و کهن است. به گفتهٔ خود دراکولا: کتابهایش بهترین دوستانش هستند و در هر شرایطی او را یاری کردهاند. کنت دراکولا موجودی تنهاست و خود او در اینباره میگوید: به علّت از دست دادن عزیزان بیشماری، از سالها قبل با شادی و شادمانی وداع کردم و در حال حاضر در دنیای تاریکی از غم و اندوه زندگی میکنم که خوشی و خوشحالی در آن جایی ندارد.
جاناتان هارکر به نمایندگی از شرکت وکلای اقتصادی، به منظور نهایی کردن قراردادی با نجیب زادهای از ترنسیلوانیا به نام کنت دراکولا به کوههای کارپات سفر میکند. اما او هیچ نمیداند که با سفر به این منطقه، تمام چیزهای باارزش زندگیاش در خطری مرگبار قرار خواهد گرفت؛ چرا که دراکولا، نامیرا و خون آشامی صدساله است که روزها میخوابد و شبها به منظور خوردن خون قربانیان بیدفاع خود به کمین مینشیند. دراکولا به محض ورود به خاک انگلیس، توجه خود را معطوف اطرافیان جاناتان، به خصوص همسر عزیزش مینا، میکند. جاناتان و دوستانش برای نقش بر آب کردن نقشههای شیطانی دراکولا، باید عجیبترین و مضحکترین خرافهها دربارهی خون آشامان را به عنوان حقیقت بپذیرند و پا به ماجراجویی خطرناکی بگذارند که حتی در بدترین کابوسهایشان نیز آن را ندیده بودند.
قسمتی از کتاب دراکولا:
صبح خاکستری سپری شده و خورشید بر فراز افقِ دوردستی است که به نظر میرسد دندانهدار باشد، نمیدانم با درخت یا تپه، چون بهقدری دور است که چیزهای بزرگ و کوچک در هم میآمیزند. خوابآلود نیستم و ازآنجاکه قرار نیست صدایم بزنند تا موقعی که خودم بیدار شوم، بهطبع مینویسم تا خواب بیاید سراغم. چیزهای غریب بسیاری هست که باید بنویسم و اجازه دهید بهدقت نقل کنم که پیش از ترک بیستریتسا چه شامی خوردم، مبادا کسی که این مطالب را میخواند تصور کند آن شب پرخوری کردهام.
شامم چیزی بود که به آن «استیک سارقان» میگویند؛ تکههایی از گوشت خوک، پیاز و گوشت گاو با چاشنی فلفل قرمز که با سیخ روی آتش کباب کردهاند، به همان شیوهٔ سادهای که در لندن برای گربهها گوشت اسب مهیا میکنند! شرابش گُلدن مدیاش بود که سوزشی عجیب روی زبان ایجاد میکند و البته ناخوشایند نیست. من فقط چند لیوان از آن نوشیدم و چیز دیگری نخوردم.
وقتی سوار کالسکه شدم، کالسکهران هنوز سر جایش ننشسته بود و دیدم که با زن صاحب هتل حرف میزند. معلوم بود دربارهٔ من گفتوگو میکنند، چون گهگاه به من مینگریستند و عدهای از کسانی که روی نیمکت پشت در نشسته بودند -آنها را با نامی صدا میزنند که معنیاش «واژهرسان» است- آمدند و گوش دادند و بعد به من نگاه کردند، بیشترشان با حالتی ترحمآمیز. کلمات بسیاری میشنیدم که مدام تکرار میشدند، واژههایی غریب، چون در میان جمعیت افرادی از ملیتهای مختلف بودند؛ بنابراین آهسته فرهنگ لغت چندزبانهام را از کیفم درآوردم و معنیهایشان را جستوجو کردم.
باید بگویم که این کلمات خیالم را آسوده نمیکردند، چون میانشان «اُرداگ» بود یعنی شیطان، «پوکول» یعنی دوزخ، «استرهگویکا» یعنی ساحره، «ورولوک» و «ولوسلاک»، هر دو به یک معنی، یکی اسلواک و دیگری صربی، معادل چیزی که یا گرگینه است یا خونآشام. (یادآوری. باید از کنت دربارهٔ این خرافات سؤال کنم.)
وقتی حرکت کردیم، جمعیتِ مقابل درِ مسافرخانه که دیگر افزایش یافته و حجمی خیرهکننده پیدا کرده بودند، همگی به خود صلیب کشیدند و دو انگشت خود را بهسوی من نشانه رفتند. بهسختی از زیر زبان یکی از همسفرانم بیرون کشیدم و فهمیدم منظورشان چیست؛ اول حاضر نبود جواب بدهد، اما همین که فهمید انگلیسیام، توضیح داد که طلسمی است برای محافظت از خود در برابر چشمزخم. این موضوع برای من که میخواستم به جایی ناآشنا بروم تا فردی ناشناس را ببینم چندان خوشایند نبود، اما همهشان چنان مهربان، غمگین و دلسوز به نظر میرسیدند که بیاختیار تحتتأثیر قرار گرفتم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.