حماسه بابک خرمدین اسطوره ایران زمین
انگار انارستانی بر افق ترکیده باشد، چراغدانِ خورشید برآمد و یالِ بلند کوه روبرو لالهگون شد. پرنده کوچکی آواز سر داد و روی شاخههای درخت آلبالو پر گشود. چندتا از اسبهای گله که در دامنه میچریدند شیهه سر دادند. بابک که کاسهای شیر روی اجاق «سنگ داغ» کرده بود، رو به «آذین» گفت:
_ میدانم گرسنهای، ناشتایی حاضر است
آذین که جوانی بود رشید و زیبارو با چشمان سیاه و درشت و بینی عقابی و موهای انبوه، چوبدستیاش را گوشهیی پرت کرد و گفت:
_ ناشتایی این هوا میچسبد.
چشمان بلوطی بابک سرشار از مهر شد. میخواست چیزی بگوید که از پس خرسنگ خاکستری جلبک سبز، پیرمردی کهنسال با قدی بیشتر از دو متر، ریش بلند و سپید که با نسیم صبحگاهی میجنبید، چوبدستی در دست، او هم با چشمان بلوطی، کلاه مِهری بر سر و کُستی بسته، درآمد. بابک آهسته با خود گفت:
_ انگار زرتشت پیامبر است یا روح شروین…
از جا برخاست. خیرمقدم و خوشامد گفت. آذین هم که محو جمال پیر شده بود جلو رفت که پیر را در آغوش بگیرد و دستهایش را ببوسد. پیر، چوپانها را در آغوش گرفت و همدیگر را بوسیدند. روی تختهسنگی نزدیکِ آتش اجاق نشست. کولهبارش را گوشهای نهاد. از داخل کولهبار چندتا «کُلِیَره» بیرون کشید و گفت:
_ باید با هم خورد. با هم بود. با هم رقص و پیکار کرد…
چشم در چشم بابک دوخت و با تأکید گفت:
_ درست میگویم یا نه، بابک خرمدین؟ فرزند مرداس؟
نفس در سینه بابک و آذین حبس شد. پیَر کُلیرهای را به سوی آذین دراز کرد و با لبخند گفت:
_ بگیر آذین، فرمانده دلیر جنبش درآینده و دوست وفادار بابک!… میبینم خیلی حیرت زده شدهاید… دونادون همین است، من روزگاری زرتشت بودم… سپس در دون مزدک آمدم… بعد به دونِ شروین… و در دون جوانشیر تجدید حیات کرده…
آذین کاسه کوچکی شیر از دست بابک گرفت. پیرفرزانه رو به بابک کرد که غرق در سکوت و اندیشه همچنان او را مینگریست. کاسه شیرش را روی تخته سنگ نهاد، آهی سرد از سینه برآورد، برگشت و به روستا و رودخانه که در کنارش پیچ میخورد و به جادهای که به سمت تپهها میرفت نگریست و گفت:
_ سپاه عرب دارد به این سمت میآید… تا چند روز دیگر سروکلهاش پیدا میشود… باید آبادی از موجود زنده خالی شود… زنان و دختران و بچهها را به بلندی کوهها بفرستید…
با انگشت اشارهاش که رو به گله اسبان گرفته بود ادامه داد:
همۀ این اسبها و گلههای گاو و گوسپند را غارت کرده و میبَرَند… هر کس در برابرشان بایستد با تیزی شمشیر شقه شقه میشود… به هیچ کس رحم نخواهند کرد…
بابک رو به آذین کرد و گفت:
_ نان و شیرت را که خوردی برو آبادی و کدخدا و مردم و جنگاوران را خبر کن… گلۀ اسبان را من به جایی دور از چشم هدایت میکنم… از آبادی که برگشتی برای من شمشیر و کمان و ترکش و خنجرم را بیاور…
آذین برخاست. ریش پیر را بوسید. بابک را در آغوش گرفت و گفت:
درسی به آنها خواهیم داد که بار دیگر به اینسو نیایند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.