جانان من
دوباره شروع شد. صدای زنگ تلفن اعصاب نداشتهام را سه کنج رینگ جمجمهام گیر انداخته و چون بوکسوری قهار زیر آماج ضربات پی در پی هوک چپ و راستش گرفته و جانم را به لب رسانده بود. تپشهای نامنظم قلبم امانم را بریده بود. طعم تلخ و گس دهانم و آن حجم عظیم تصورات ترسناک و مالیخولیایی که هر بار به نحوی اظهار وجود می کردند، بندبند وجودم را به لرزه و افکار بی سامانم را به مرز جنون کشانده بودند. شقیقههایم نبض گرفته بودند. قلبم به جای سینهام انگار در گلویم میزد و هر آن ممکن بود از آنجا بیرون بغلتد. سرم را بالا گرفتم و همزمان با ریزش اولین قطرههای اشکم، پر از بغض ناله کردم: یعنی هستی اون بالا؟ هستی و اینا رو میبینی و بازم ساکتی و دم نمیزنی؟ پس کجاست اون عدلی که سر بزنگاه رو می کنی؟ کدوم خالقی مخلوقش رو توی تنگنا میبینه و بازم دست رو دست میذاره و تو مخمصه افتادن بندهاش رو میبینه؟ تویی که میگی عاشقمونی و همیشه باید بهت امید داشته باشیم؛ حالا که بهت احتیاج دارم کجایی؟!» آخ که از این وضعیت به حد مرگ متنفر بودم و حتی از او هم ناامید شده بودم. او که همیشه فکر می کردم همراهم است، حالا ولم کرده بود به امان بیکسی و تنهایی. درست زمانی که بیشتر از هر وقت دیگر به وجودش احتیاج داشتم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.