بیگدار
قسمتی از کتاب بیگدار:
آیناز با افتخار از ماشین پیاده شد و در را بست. نگاهی به اطراف مدرسه انداخت و تعدادی از دوستانش را دید. بعد به سوی پدرش برگشت و در حالی که سرش را از میان پنجرهی ماشین داخل میبرد گفت:
– بابایی، یه لحظه میآی بیرون؟
هامین سرش را به سمت دخترش جلو برد، نیم نگاهی از پشت سر او به بیرون انداخت و پرسید:
– باز میخوای پز باباتو به دوستات بدی؟
آیناز جذاب خندید و گفت:
– بابای جذاب شدن این چیزا رو هم داره دیگه.
هامین به خندهی او خندید و کمربندش را باز کرد. در را گشود و پیاده شد. ماشین را دور زد و بیآنکه نگاهی به دخترانی که از مسافتی دورتر به آن دو زل زده بودند بیندازد، کنار دخترش قرار گرفت. آیناز ریز خندید، دستهایش را برای به آغوش کشیدن پدر از هم باز کرد و شادمانه گفت:
– وای وای!
هامین هم از شیطنت دخترکش خندهاش گرفت و او را به آغوش کشید، بوسهای روی مقنعهاش گذاشت و گفت:
– الآن فهمیدم تو اصلا قصد نداری بزرگ بشی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.