بیتابی
درباره نویسنده زاهده بیانی:
زاهده بیانی (نیلا) نویسنده کتاب بیتابی، متولد 1365 است.
درباره کتاب بیتابی:
زیبا دختری پر از کینه و حس انتقام، بعد از چهار سال از زندان آزاد مـیشود. او با آسیبهای جسمـی و روحی از زندان، برای انتقام از مسببین بدبختیهایش بایـد به ملاقات نعیم در دبی برود. برای همـین با همفکری وکیلش فرزاد، راهیِ جنوب مـیشود که درگیر رو دست خـوردنها و همراهی همسفر اجباری و اتفاقات جدیـدی مـیشود.
قسمتی از کتاب بیتابی:
برای خرید حلقه به یکی از طلا فروشیهایی که زمانی بیشتر خریدام رو اونجا… انجام میدادم رفتیم… صاحب طلا فروشی… مدلهای مختلف و گرون قیمتش رو به در خواستمون مقابلمون گذاشته بود همه مدلها رو از نظر گذروندم و یکی رو برای امتحان برداشتم .دستمو جلو صورتم گرفتم و به انگشتر توی انگشتم… با چرخوندن دستم به راست و چپ با دقت نگاه کردم خواستم مدلای دیگه رو هم امتحان کنم که سرگرد یکی دیگه از بین مدلها رو برداشت و به سمتم گرفت لحظه ای به انگشتر توی دستش خیره شدم…
از انتخابش بدم نیومد… انگشتر رو ازش گرفتم و انگشتم کردم … نسبت به انتخاب قبلیم بهتر بود از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم و گفتم: -چطوره؟ -سلیقه من که همیشه عالیه… اما باز نظر خودته دندونام از شدت خنده نمایان شد: -روز خرید حلقه با خانومت… هم حتما نظر خودتو با این چرب زبونیا … بهش غالب کردی نه؟ -اصل اینکه من بپسندم… چون من باید از دیدنش لذت ببرم… نه کس دیگه… از قدیمم… همین طور بوده. خیره به انگشتر توی دستم… لبخندی زدم و گفتم: -خودخواه
انگشتر خودشم برداشت … دستش کرد و دستشو کنار دستم رو هوا نگه داشت… به انگشتای دستش نگاه کردم:… -مثل اینکه جز اسلحه چیز دیگه ای توی زندگیت… دست نگرفتی…؟ خیره به دست خودش و دست من گفت: -سیزده سالم که بود… سر زمین مردم… بیل و کلنگ می زدم… اونقدر که کف دستام تاول می زد… وقتیم که خشک می شدن… تاولای بعدی در می اومدن و یه لایه سفت و سخت و زمخت کف دستم درست می کردن. متعجب بهش خیره شدم… از نوع نگاهش به حلقه ها فهمیدم ازشون خوشش اومده…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.