اوراکل
اتاق در تاریکی محض فرو رفته بود. نه چراغ خوابی روشن بود و نه پرده ضخیم و تیره اتاق اجازه می داد هیچ نوری از چراغ های داخل کجه به درون اتاق نفوذ کند. طبق عادت همیشگی اش لحاف کلفت را از روی خودش کنار زده و به زور قرص خوابی که خورده بود به خوابی نیمه عمیق فرو رفته و از عالم و آدم بی خبر بود. شاید در کل یک ساعت از خوابیدنش گذشته بود. این قدر در شش شب گذشته بی خوابی کشیده بود که آن شب حریصانه خواب جعلی و کمکی اش را در آغوش گرفته و قصد نداشت بیدار شود. از نظر خودش دیگر جز خواب هیچ چیزی نمی توانست برایش تسکین باشد. از بیرون اتاق صدا می آمد. صدای پا… کسی داشت میدوید. ترسان و هراسان میدوید! تنها عکس العملش به صداهای رعب آور این بود که از دندهی چپ بچرخد و طاق باز شود.
خوابش سنگین تر از این حرف ها بود که با صدای پایی بیدار شود. در اتاقش ناگهانی باز شد و محکم توی دیوار پشتش خورد. این دیگر صدایی نبود که بیدارش نکند. خواب از چشمانش گریخت. لای پلکش را به زحمت باز کرد و به کسی که بین چهارچوب در ایستاده و به او خیره مانده بود نگاه انداخت.
دختر همین که مطمئن شد او را بیدار کرده جلو دوید. ساکی را که توی دستش بود روی زمین انداخت و در کمد او را گشود. همان طور که تند تند هر چه دستش می رسید داخل ساک می چپاند، نفس بریده و ترسیده گفت:
– پاشو مهراد. پاشو! دارن می آن. باید بری! |
مهراد سرش می کوبید… گیج میرفت… می چرخید و چشمانش تار میدید. دستش را بالا آورد و آهسته روی شقیقه اش فشرد. دختر سمتش برگشت و این بار جیغ کشید:
– مهراد با توام. باید بری! اینجا دیگه امن نیست! نگهبانی گفت که
دارن می…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.